میخواهم از آخرین سوال شروع کنم. روزهای بی کانون چگونه میگذرد؟
اوایل وابستگیهایی داشتم و جدا شدن از این وابستگیها سخت بود. دور شدن از بچهها و کتابخانه! بعد از مدتی عادت کردم ولی میدانم کار کردن باعث پویایی و زنده بودن است. مخصوصاً کار ما که با بچههاست و باعث میشد همة مشکلات را فراموش کنم. من اگر 90 ساله هم شوم باز هم این توانایی را در خود میبینم که بتوانم با بچهها کار کنم. من از بچهها شادی و انرژی میگیرم. اما بعد از سی سال هم به خانه برگشتن نیاز بچههایم نیز تأمین و مشکلات آنها حل میشود.
اولین روزی که پا به کانون گذاشتید را به خاطر دارید؟
قبل از کانون در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی روستاهای نائین بودم. از طرف اداره، قسمت فرهنگی جهاد موقتاً تعطیل شد. کانون نائین هم روبروی جهاد بود. به ادارة کار رفتم و متوجه شدم که نیرو میگیرند. از سی نفر قرار بود ده نفر را بگیرند. مسئول بازاریابی یک شرکت شدم اما من کار فرهنگی را دوست داشتم. رئیس جهاد پیشنهاد داد و من هم به کانون آمدم البته از کارهای کانون با خبر بودم. قرار بر مصاحبه شد و رزومة کاری خوبی هم داشتم،300 ساعت کلاس فرهنگی رفته بودم. یادم است وقتی قرآن را خواندم داشتم درس علوم دینی میخواندم. سورة انعام آمد و آقای عندلیب خواستند که معنی کنم. من مسلط بودم و معنا کردم و خواستم که رئیس خودش معنا کند. رئیس مرا پیش آقای مطاع فرستاد و من از او پرسیدم «شما همان مربی تنبک هستید؟» مطاع فوری فرم مرا داد و به نائین فرستاد. با خانم بخردی هم دوره شدیم. چون نائین شناخته شده بودم 6 ماه مرا به نائین فرستادند. خانم بخردی هم به یزد فرستاده شده بود. پیشنهاد دادم که با خانم بخردی به نائین برویم، موافقت شد. از آبان تا اوایل تیر سال بعد در نائین بودم و به اصفهان آمدم. چند سال هم در تبریز و گرگان بودم.
بچههای کدام شهرها بهتر بودند؟
اسمش هست بچه، کودک. همة بچهها با یک سرشت پاک هستند با هر زبان و هر نژادی، همه خوبند.
اولین عضو کودک یا نوجوانی که دیدید؟
دو خواهر بودند (ملکیها) عضو فعال آفرینشهای ادبی بودند و الان هر دو پزشک هستند. آن زمان نائین بودند و بسیار نوشتههایشان خوب بود، ملکیها شاخص بودند. حتی با خانوادهشان رفت و آمد داشتیم. از خانوادههای خوب نائین بودند.
کانون چقدر در زندگی شخصی شما تاثیر گذار بود؟ مثبت یا منفی هر دو را بگوئید.
هر کس شخصیتی دارد. مثلاً فکر کنم اگر در کانون هم نبودم همان حالت بشاشی و نشاط را داشتم. اما کار با بچهها ایجاد شادی و شعف میکند و این امر در زندگی خصوصی هم تأثیر میگذارد. سطح آگاهی بالا میرود چون با کتاب سر و کار داریم و مجبوریم اهل مطالعه باشیم. در آداب معاشرت، رفتارها، از لحاظ بعد مذهبی و علمی.
منفی هم شاید من اینگونه باشم من کمتر به بچههای خودم میرسیدم. حتی در خانه به بچههای کانون فکر میکردم اما خوشبختانه در بچههایم تأثیری نگذاشت. اما باید اعتدال را رعایت کنیم.
بچههای شما تا چه اندازه با کانون مأنوس بودند؟
بچههای من بزرگ شدة کانون هستند. من مرکز 4 بودم و خیلی هم شلوغ بود. من هم دوست داشتم کارهایم را به بهترین نحو انجام دهم. برای همین من بسیاری از روزها دو شیفت میماندم و بچههایم هم با من میآمدند و با کتاب و بچهها و کتابخانه بزرگ شدند. بچههایم در کار نقاشی و خطاطی خیلی عالی هستند چون شاگردهای خانم حسینی و خانم اسکندری بودند و این قدر تأثیر داشت که مقداد و مینا را به کلاسهای حرفهای بردم. مربی گفت که مقداد احتیاجی به کلاس ندارد و این یکی از تأثیرات کانون بود. در کار پسرم هم تأثیر گذاشت و بچه هایم نیز در بهترین دانشگاهها درس خواندند و همه را تأثیر کانون میدانم.
در چه روزی شروع به کار کردید؟
8 مهر 1359.
اگر یک بار دیگر بخواهید شغل انتخاب کنید باز هم به کانون بر میگردید؟
بله. ولی با یک تغییراتی در قانون و مقررات. به کارمندش اهمیت بیشتری میدهم. اگر کسی در کانون کار کند برای باری به هر جهت و درآمد، بعد از رفتن ناراحت نمیشود! اما کسی که با عشق کار میکند بعد از سی سال احتیاج دارد در دوران بازنشستگی اهمیتی به او داده شود و من از این نظر از بعضیها دلخورم و حس میکنم اهمیتی داده نمیشود. بچههای کتابخانه که بزرگ شدهاند بیشتر از من سراغ میگیرند تا کانون و مربیانش. انگار کار من یک کار صرفاً اداری بود و تمام. کانون کمی قوانینش دلسرد کننده است. به عنوان مثال تشویق کردن مربیان. اگر یک مربی کارآمد تشویقی نبیند به مرور دلسرد میشود. گاه بهایی به شخصی میدهند که واقعاً لیاقتش را ندارد یا جایش نیست که تشویق شود. اگر من به کانون برگردم دوست دارم فقط با بچهها کار کنم.
چه تصویری از کانون همواره در ذهن شما ماندگار است؟
جایی شاد و زیبا، پر هیاهو، پر نشاط و پویا.
آخرین روز کانون و خاطرة آن:
روز آخر کارم بود و بازنشسته شدم. نمایش عروسکی داشتیم و عروسکها هنوز آماده نشده بود. از همکاران خداحافظی کردم و رفتم. فردا به کتابخانه آمدم همه تعجب کرده بودند. من عروسکها را به خانه برده بودم و آماده کرده آوردم. آن روز تا ظهر در مرکز ماندم و حتی نمایش عروسکی بچهها را با آنها تمرین کردم.
حرف آخر:
دلسرد از کار نشوید.کار با بچهها بسیار خوب است. تشویق وتنبیه تأثیری بر کارتان نداشته باشد، هدفتان این باشد که باقیات الصالحات برای خودتان داشته باشید. اگر حتی دو بچه را تربیت کنید یا یک نقطة روشنی در قلبش ایجاد کنید تا بتواند در آینده عضو مفیدی در جامعه باشد، هر خدمتی بکند این باقیات الصالحات مربیان خواهد بود و او هم به نوبة خود در نسلهای بعدی تأثیرگذار است.
منبع:فصلنامه چارباغ اصفهان
گفتگو از شکوفه آقاکثیری و زینت السادات فاطمی