کد خبر: 238522
تاریخ انتشار: ۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۹
بازدید 2734
نگین سبز زنده رود

 خورشید، هزار و سیصد و هشتاد و هفتمین، سال را بر تقویم تابستانی ­اش نشان می­داد که کانون درچه آغوشش را به روی کودکان و نوجوانان شهر گشود. کودکان و نوجوانانی که تا پیش از این، هرگز لذت تجربه­ ی قدم زدن در دنیایی را که مال خود خودشان باشد تجربه نکرده بودند. دنیایی پر از کتاب، کاردستی، بازی، نمایش، قصه. دنیایی که هر چه بود مال آن­ها بود و رونقش را از آن­ها می­گرفت.
از یک پل کوچک قدیمی رد می­شوی و به سمت پارک زاینده رود می­پیچی. همان جا که از قدیم­ترین روزها، جای پای آبی زنده رود حک شده و طبیعتی ستودنی بر ساحل آن جا خوش کرده است. می­بینی که در هر گوشه ­اش ردی از کودکانه­ ها جاری است. از تاب و سرسره­ های رنگارنگ گرفته تا شهربازی بادی و شهرک ترافیک و خانه ­ای دوست داشتنی با میله­ های سبز که صدای خاموش مرغک آن هر کودکی را تسخیر می­کند. چنان که کم پیش می­ آید؛ کودکی از جلوی آن رد شود و دست مادرش را به سمت در ورودی نکشد و حتی اگر شده برای یک تماشای دلچسب وارد آن نشود. از کانون حرف می زنم. کانون پرورش فکری مرکز درچه.
شانه به شانه­ ی پرچین کوتاه سنگی پیش می­روی. از کنار زمین ­های کشاورزی رد می­ شوی و به مترسک­ های بامزه ­ای که بر سر مزرعه­ ی کلم ایستاده­اند و آستین کت کهنه­ شان را برایت تکان می­دهند لبخند می­زنی. درخت ­های سبز و زرد در کنار هم شکوهی از شاعرانگی پاییز را در چشم­ هایت می­ریزند و صدای کلاغ­ ها سمفونی بی ­نظیر فصل را کامل می­کند. بالاخره می­رسی به میله ­های سبز. وارد که می­شوی باغچه­ ها در چشم تو غوغا می­کنند. هر طرف که نگاه می­کنی رنگ و بویی دارد. در گوشه­ ای، درخت نجیب به، ساکت و استوار ایستاده است. آن طرف درختچه ­هایی که منتظرند بهار بیاید تا زیر بار گل ­های صورتی و زرد خم شوند. در انتهای حیاط، بوته ­های گل رز را می بینی که هنوز چند شاخه، گل قرمز و صورتی و سفید بر شاخه­ هایشان دیده می­شود. از همین­جا می ­توانی آن طرف نرده­ های سبز را هم تماشا کنی. درختان استوار توی پارک و طرح کمرنگی از زاینده رود که از همین فاصله، به تو لبخند می­زند.
حیاط را با همه­ ی زیبایی­ هایش پشت سر می­گذاری. از وسط دو باغچه­ ی کوچک، گذر می­ کنی و وارد ساختمان مرکز می­شوی. هنوز نرسیده هیاهوی دلنشین بچه ­ها به گوش می رسد. لحظاتی را جلوی پانل معرفی مرکز می ­مانی. این طرف، روی تصویری از کاغذ و قلم، می­خوانی: نوشتن خلاق، آن طرف ­تر در لابه­لای مدادرنگی­ های کوچک و بزرگ: نقاشی و خلاصه هر کجای پانل تصویری است و درکنارش کلمه­ ای: سفال، سرود، نمایش، کاردستی و... کمی آن­طرف­ تر، نزدیک در شیشه­ای که روی آن با رنگ­های شاد نقشی از کودکان کشیده شده است، جالباسی را می­بینی که زیر بار آن همه کیف و کاپشن، محکم ایستاده است.
در را باز می­کنی و وارد سالن اصلی می­شوی. سالنی بزرگ با قفسه­ هایی کوتاه پر از کتاب­ های دوست داشتنی. دور تا دور سالن می­توانی نقاشی­ ها، کاردستی ­ها و شعر و قصه­ های بچه­ ها را ببینی. پشت هر پنجره، چند شمعدانی نشسته است و در کنار ستون وسط مرکز، درست روبه روی در ورودی، گل­ های سبز گلدانی بزرگ از ستون بالا رفته­اند. در چند قسمت از سالن، میز های کوچک سفید رنگ را کنار هم چیده­اند و دورتادورش صندلی ­های چوبی گذاشته اند. این طرف چند دخترکودک، مشغول ساختن یک ساختمان زیبا با جورچین هستند. آن طرف­ تر بچه­ های بزرگ ­تر دور میزی نشسته­اند و به قصه­ ی مربی گوش می­ دهند. میز کتابدار درست روبه روی تو است. می­توانی بی هیچ مانعی وارد کلاس ادبی و هنری که در دو طرف میز کتابدار قرار دارد بشوی و خوشت می­آید که بچه­ ها برای ورود به دنیای شعر و نقاشی، هرگز پشت هیچ دری نمی­مانند.
در کلاس ادبی، یک عالم شعر و داستان روی پانل می­بینی و داستان مائده بیش از همه تو را جذب می­کند و بعد می­ فهمی این داستان همان برگزیده­ی کشوری در جشنواره­ی «این جا که من هستم...» است.
در کلاس هنری، تمام دیوارها پر از نقاشی­ های زیباست و قفسه ­ها با انواع و اقسام مجسمه ­های سفالی رنگی و بی­رنگ پر شده است. روی بعضی از نقاشی ­ها برچسب برگزیده شدن را می­بینی: زهرا، عضو کودک، دیپلم افتخار بلاروس، زهرا، عضو نوجوان رتبه­ ی سوم جشنواره ها­ی رضوی، مهدی و امیرحسین، برگزیده­ ی فراخوان پرچم و پنج نفر برگزیده­ ی فراخوان «مامان بزرگ، بابابزرگ دوستتون دارم».
در سالن نوجوان، با قفسه­ های بلند روبه­روی می­شوی و یک عالم رمان ­های جدید می­بینی که دخترهای نوجوان مشغول زیر و رو کردن آن ­ها هستند و دلشان می­خواهد همه ­ی کتاب­ ها را باهم به امانت ببرند.
کنار سالن نوجوان انبار کوچکی هست که سه طرف آن با قفسه ­های کتاب پوشانده شده است. این جا همه چیز می ­توانی پیدا کنی. از مقواها و کاغذهای رنگی و یونولیت و... گرفته تا دور ریختنی­هایی که یک روز قرار است کاردستی­ های زیبایی شوند. این جا حتی می­ توانی اسنیچ ­های بی­ستاره و باستاره را کنار هم ببینی و آن همه ذوق و لبخند را که در نمایش عروسکی از مرکز تا سطح کشوری با بچه­ها بود به خاطر بیاوری.
بعد از همه ­ی این ها تازه می رسی به سالنی که پر از خاطرات خوب بچه­ هاست. پر از هیاهوی جشن ها، پر از فریاد شادمانه­ ی بازی های کودکانه. پر از هیجان نمایش فیلم هفته و....
به هزار و سیصد و هشتاد و هفت فکر می­کنی. به اولین روزی که کانون به روی کودکان و نوجوانان شهر لبخند زد. به اولین اعضای کانون که همین چند وقت پیش خبر قبولیشان در دانشگاه را شنیده ای. به همه ­ی خاطرات خوبت. خاطراتی که رنگ سبز نرده­ های کانون را برای تو پررنگ تر می­کند. آن قدر پررنگ که تا همیشه در ذهنت بدرخشد.

 

منیر عابدی مربی ادبی مرکز فرهنگی هنری درچه اصفهان
منبع:فصلنامه چارباغ کانون استان اصفهان