زمان به سرعت میگذشت و دیگر از دست چادر برزنت کاری ساخته نبود. زمان به سرعت میگذشت و باران نفوذ کرده بود زیر چادر. آب راه افتاده بود کف وانت، زیر کارتنها و بستههای کتاب. باران، عجیب زده بود به سیم آخر و یکریز و یک نفس میبارید.
«قصة عمونوروز و خاله نوبهار1» داشت خیس میشد و از دهان میافتاد. «لافکادیو2»، شیری که جواب گلوله را با گلوله میداد، این بار تسلیم رگبار تگرگ شده بود. خطر زیرآب رفتن، «جزیرة بیتربیتها3» را تهدید میکرد. اگرچه «دنیای عروسکها4» زیر باران قشنگ تر میشد و دیدنی اما این باران، باران نرم پاییز نبود و انگار سر ناسازگاری داشت. حتی دیگر نیاز نبود «خیس میشوم5» خودش را به بچهها معرفی کند. چون تا چند دقیقة دیگر خیس خیس خیس میشد و «عروسکهای سارا6»، «جامدادیهای رنگارنگ و کیفهای سیدی7» و غیره نیز همینطور.
در این میان آنها رسیدند. آنها که فکر نکردند به غرش دیوانهوار آسمان. آنها که فکر نکردند به طوفان باد و باران. و فکر نکردند به رگبار تگرگ. آنها فکر نکردند به سنگینی بیش از 30 کارتن کتاب. و فکر نکردند به پلههای خیس و البته لغزنده. آنها فکر نکردند به لباسهایشان که لباس کار نبود. آنها فکر نکردند به ساعت 6 غروب و به ساعت هایشان نگاه نکردند.
آنها نگفتند به ما ربطی ندارد. نگفتند وظیفة ما نیست. آنها برای خودشان و برای دل خودشان و برای فکر بزرگشان «یاعلی» گفتند و دویدند به سمت وانت، به سمت کتابها. چادر برزنت آنقدر خیس شده بود که کنارزدن آن، خود، ماجرای دیگری بود. کارتنها و بستههای کتاب سنگین بود و تعدادشان زیاد. هرلحظه به شدت باران و تگرگ اضافه میشد. پلهها و پاگردها پر از آب شده بود. دانههای درشت تگرگ به سروصورت آنها میخورد. آنها که صدایشان در فریادهای رعدوبرق گم میشد و پیدا میشد.
آنها پنج نفر بودند:
فرزاد علیپور، محمد مرادی، قاسم منصوری، اسعد محمودیان و امیر مؤذنی
- 1 تا 7 : برخی از کتاب ها و تولیدات کانون
به نام خدا
به همۀ این عزیزان درود می فرستم و
رفتارشایستۀ آنان را در خور تقدیر و قدردانی می دانم
امیدوارم همیشه سالم و سعادتمند باشند.
محسن فضلی
91/10/10