شهید حتی بعد از شهادت هم به نماز توصیه می‌کرد

مصاحبه از: اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز ۱ مشگین‌شهر

صادق صادقزاده نصرآبادی عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشگین‌شهر بود.
سال‌ها در کنار دوستان خود از برنامه‌های کانون بهره برد، در این میان به کتاب علاقه‌ی ویژه نشان می‌داد. در کنار فعالیت‌های کانون در پایگاه مقاومت فعال بود و همین باعث شد تصمیم بگیرد در سن نوجوانی به برادر بزرگش در جبهه‌های حق علیه باطل بپیوندد. هم اکنون مرکز شماره‌ی یک مشگین‌شهر که زمانی شهید عضو همین مرکز بود به نام این شهید نوجوان نام‌گذاری شده و عکس و کارت عضویت او در گوشه‌ای از مرکز به اعضا لبخند می‌زند.
به مناسبت هفته‌ی دفاع مقدس اعضای نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یک مشگین‌شهر به همراه مربی خود با قمری حمیدزاده خیاوی مادر این شهید دیدار کردند. در این دیدار گرم و صمیمی مادر شهید با اعضای نوجوان به صحبت نشست و به سئوال‌های آن‌ها پاسخ گفت. متن زیر گوشه‌ای از این گفت‌گوست.
شهید صادق هنگام شهادت چند سال داشتند؟
صادق هنگام شهادت ۱۴ ساله بود. ولی با سن کم هیکلی ورزیده داشت. از لحاظ بدنی با سایر فرزندانم فرق داشت از لحاظ فکری هم خیلی با درایت و عاقل بود. حرف‌ها و اعمالش مثل بزرگ‌سالان بود.
کجا و چگونه شهید شد؟
صادق عصر روز بیست و پنجم بهمن ماه سال ۶۴ در منطقه‌ی عملیاتی فاو شهید شد. بیست و پنج روز بعد از اعزامش به جبهه هواپیماهای عراق منطقه را بمباران کردند. و او همان‌جا در بمباران شهید شد.
شهید در زندگی خود به چه چیز خیلی اهمیت می‌داد؟
به نماز خیلی اهمیت می‌داد. موقعی که شهید شد من مریض بودم. وقتی خبر شهادتش را دادند آن‌قدر بی‌قرار شدم که دو روز یادم رفت نماز بخوانم. روز سوم خواب دیدم در خانه به صدا درآمد. در را باز کردم دیدم دو جوان پشت در هستند یکی دیده می‌شد دیگری فقط پاهایش را می‌دیدم. جوان جلویی پسر همسایه‌مان بود که او هم بعدها شهید شد. به او گفتم: «دوستت کیه؟» گفت: «صادق پسرت» گفتم: «چرا جلو نمی‌آید؟» گفت: «می‌گوید شما دو روز است نماز نخوانده‌اید برای همین نمی‌خواهد با شما روبه‌رو شود.» بعد از شهادت نیز به نماز توصیه می‌کرد. درست است که به نماز خیلی اهمیت می‌داد اما در خواب هم احترام مرا داشت و خودش مستقیم به من نگفت که چرا نمازم را نمی‌خوانم.
 قبل از اعزام به جبهه در مورد جبهه چه می‌گفت و در مورد شهادت در جبهه چه فکری می‌کرد؟
جبهه را دوست داشت آن روزها برادرش هم در جبهه بود. خانه‌ی ما محل رفت و آمد رزمنده‌ها بود از جمله شهید بنی‌هاشم به خانه‌ی ما رفت و آمد داشت. تقاضا می‌کرد به جبهه برود ولی چون برادرش در جبهه بود موافقت نمی‌کردیم. یک روز گفت خواب دیده‌ام در خواب کسی به من گفت به زودی از دنیا خواهم رفت و ادامه داد: «اگر نگذارید به جبهه بروم و همین‌جا از دنیا رفتم چه جوابی خواهید داد؟!» برای همین پدرش اجازه داد به جبهه اعزام شود. خودش می‌دانست شهید خواهد شد می‌گفت: «باید بروم سید مرا به جبهه دعوت کرده». دوستانش بعدها می‌گفتند صادق می‌گفت امروز هم گذشت و شهید نشدم. به دوستانش گفته بود ۲۵ روز بعد از شهید خواهد شد. همین طور هم شد.
 از خصوصیات اخلاقی شهید برای ما صحبت کنید.
پسر خوش اخلاق و مهربانی بود، با همه خوش رفتار بود، حتی اگر بچه‌های هم سن خودش، به سرش سنگ هم می‌زدند ناراحت نمی‌شد. هرگز از دهانش حرف یا کلام بی‌ادبانه‌ای نشنیدم. همیشه مودب و خویشتن‌دار بود. پدر و مادر را خیلی دوست داشت و به قول‌هایش عمل می‌کرد.
 روزی که پیکر پسرتان را به خانه آوردند یادتان هست؟
روزی که پسرم را برای تشییع جنازه به حیاط خانه‌مان آوردند هم‌زمان با ورود شهید به حیاط خانه، یک کبوتر شبیه کبوترهای حرم بود به حیاط ما آمد. توی حیاط ما بود و با ما زندگی می‌کرد. غذا که پخته می‌شد از برنج غذای ما می‌خورد و در گوشه‌ای از حیاط می‌خوابید. کبوتر ۴۰ روز در حیاط خانه‌ی ما ماند. عصر چهلم صادق بود که موقع اذان عصر که خورشید داشت غروب می‌کرد پرنده پرواز کرد و رفت.
 فداکاری در کدام رفتار شهید دیده می‌شد؟
با این‌که سن کمی داشت کارهایی انجام  می‌داد که بزرگ‌سالان انجام می‌دادند. آن سال‌ها روز مادر و روز پدر مثل امروز زیاد مورد توجه خانواده‌ها و بچه‌ها نبود. اما صادق به هدیه اهمیت می‌داد. آن موقع تازه داشت در مغازه‌ی پدرش کار می‌کرد. یک روز از پدرش خواسته بود مزدش را بدهد، پدرش هم مزدش را داده بود. توی خانه بودم، صدای در را شنیدم. در را که باز کردم دیدم صادق، با یک ماهی‌تابه اندازه‌ی خودش پشت در ایستاده است. همسایه‌ها می‌گفتند آن‌قدر ماهی‌تابه بزرگ بود که به زور با خودش به خانه می‌آورد چند بار هم ماهی‌تابه از دستش زمین افتاده کناره‌هایش ضرب خورده بود. این کار نشانه‌ی از ایثار و فداکاری‌اش بود.
 عکس‌العمل پدرش بعد از شهادت صادق چه بود؟ (برادر شهید)
پدرم خیلی صبور بود. وقتی پیکر شهید را آوردند با صبر جنازه را در قبر گذاشت گفت: «همان‌گونه که امام حسین(ع) پیکر فرزند شهیدش را دید و صبر پیشه کرد من هم همین کار را می‌کنم. این پسر هدیه‌ای از طرف خدا بود و ما الان او را دوباره به خدا باز می‌گردانیم، انسان برای هدیه‌ای که می‌دهد گریه نمی‌کند. پسرم هدیه‌ی من به انقلاب است. همه‌ی جان و مال من فدای انقلاب است. همان‌گونه که صادق را جبهه فرستادم فرزندان دیگرم را هم خواهم فرستاد». پدرم هرگز در جمع گریه نکرد، ولی هر وقت به مغازه می‌رفتم می‌دیدم گریه می‌کند.
به نظر شما وظیفه‌ی ما در قبال شهدا چیست؟ ( برادر شهید)
شهدا خالصانه و معصومانه شهید شدند، خودشان را معصومانه فدا کردند. شهدا ولی نعمت‌های ما هستند. من همیشه از روح صادق و شهدا کمک می‌خواهم. به گفته‌ی مقام معظم رهبری: «مزار شهدا در حکم امام‌زاده‌ها هستند و باید محترم  و عزیز باشند». کسانی که به خون شهدا و جانبازان خیانت می‌کنند،  باید پاسخگو باشند. ما شهیدانی داریم که ۱۳ ساله هستند و معصوم، آنها راه حسین(ع) را رفتند،  وابستگی‌های دنیا را گذاشتند و رفتند. آنان که رفتند کار حسینی کردند و آنان که  مانده‌اند باید کار زینبی کنند. انشاالله که جزو رهروان شهدا باشیم.