هرچه ذهنمان را برای پیدا کردن " کلمه " جستجو میکنیم تا برای نبودنت بنویسیم هیچ چیز جز گرمی ردپای اشک روی گونه هایمان حس نمی کنیم .
ظریفی میگفت :اعتبار آدمها به بودنشان نیست به دلهره ای است که بعداز نبودنشان حس میشود.تو آنقدر خوب بودی که در هفتمین شب شهادت بانوی آب و آفتاب " حضرت زهرا(س)دعوت شده باشی.
آری تو دعوت شده بودی برای همدردی با حسن و حسین (ع) .
تو باید تصلی بخش دل حضرت زینب (س) باشی.
نگران " سارینا " هم نباش . خدایش بزرگ است .
به بزرگی غمی که از نبودنت در دل ماست .
(شادی روح همکار خوبمان مرحومه نهضت حجت الهی فاتحه با صلوات )
همکاران مرکز مجتمع
تیک تیک دیرکرده ، تیک تیک، نیامد، وبلاگی که همیشه به روز بود ، امروز !!گر نیاید ؟ تیک تیک جواب سارینا را نه جواب بچه های کانون را کی می دهد؟مینا؟لادن؟زهرا؟به بچه هاچه بگویند؟تیک تیک، آونگی توی سرم ، توی قلبم تاب می خورد ، شاید فردا بیاید ، دلم شور می زند اگر نیاید/ تیک تیک ....به روزمی شود "فرشته ای به آسمان پر کشید"
خانم خوش طبع مربی فرهنگی مرکز مهاجران
در حیاط ما را غروب، یک نفر زد
و حرف تازه ای از طلوع یک سفر زد
دوباره اشک و ماتم دوباره ختم و خرما
کسی دوباره کم شد از اهل کوچه ما
و عکس تازه ای باز نشست روی دیوار
نگاه کن به عکسش برای آخرین بار
نگاه کن به عکس ات برای آخرین بار
که روز بعد شاید نشست روی دیوار
یک شنبه ۳ اردیبهشت با هم در برنامه مرکز مجتمع بودیم
ونمی دانستیم مرگ شانه به شانه او حرکت می کند.
من که مرگش را باور نمی کنم !
وتو چه می دانی که مرگ چیست؟
نه! مگر آقای نخعی را فراموش کرده ایم که رضوان
از یاد ما شاید روزی برود؟
مرگ پایان او نیست و نخواهد بود!
او هم با ماست کنار ما ! مادر هیچ وقت
بچه اش را تنها نمی گذارد مادر نگران بچه اش است.
رضوان کنا ر ماست کنار سارینا با آن لبخند زیبا و چهره
کودکانه و معصوم و پاکش!
الان در گوشه ای از آسمان کنار فرشتگان خدا
نگاه ما می کند!
رضوان خوب و عزیز و به یاد ماندنی برای ما دعا کن!
همیشه صدای خنده ات توی گوش ما خواهد ماند!
از طرف ساره عزیزمربی هنری
وقتی هیچ سر از کار دنیا در نمی آورم. خسته چشمام رو می بندم و میگم: "خدایا؟ چرا؟"
و بیشتر به خاطر مرگ این سوال رو می پرسم. چون یاد گرفتم که بی اراده خدا برگی از درخت نمی افته.
من هیچ وقت دوست خانم حجت الهی نبودم. هیچ وقت همکار هم-مرکزشون هم نبودم. اما امروز واقعا دلم سوخت که خانمی به این جوانی. با تک فرزند دختری ۴ ساله ما رو ترک کرد. علت مرگ: تصادف! آیا این خواست خداست یا بی دقتی ی بنده ی خدا
خدایا؟ خسته مه!
سرم درد می کنه.
به همسرش توان بده که زندگی کنه. به همکارای نزدیکش و همه ی دوستاش توان برده صبوری کنن. به خانواده ش واقعا صبر بده و طفل معصومش رو طوری زیر بال و پر بگیر که جای خالی مادر قلب کوچکش رو نشکنه. بزرگ و قوی بارش بیار. مثل کاری که برای برادرم کردی وقتی مامان رفت.
همه ی ما نیازمند طلب بخشش و مغفرتیم. حتی بهترین هایمان. برایش دعا کنیم باشد آمرزیده باشد.روحش شاد
آقای علی گنج کریمی
برادرارجمندجناب آقای محمدحسین دیزجی
سردبیرمحترم پلاک ۴۴
سلام برصبح و شما و بهار
شاید وقتی نشریه الکترونیکی پلاک ۴۴ را برای ایجاد یک تریبون مشترک کانونی های سراسر کشور طرح و ایجاد میکردیم، گمانمان همه شادیها و موفقیتهای ایشان بود که مجال طرح و عرض اندامی بیابند. اما حالا گاه باید خبرها و دلنوشتههای تلخ را هم به اجبار تقدیر نظاره گرشویم ،، خبر حادثه تلخ و غم انگیز همکار ارجمند کانون استان مرکزی متاثرم کرد و شنیدم در بزرگراه روبروی دانشگاه که به روایت بزرگان دین در مسیر علم اموزی حادثه هم شهادت محسوب میشود، ناگهان کفش شان در میآید و چون برای پوشیدنش توقف میکنند آن حادثه تلخ رقم میخورد، بلافاصله اشعار مرحوم سهراب در ذهنم نقش بست. (( باید امشب بروم )) تا انتها که سرود (( یک نفر باز صدا زد سهراب کفشهایم کو ؟)) و بعد نوشتهای کوتاه ذهن و دستم را مشغول که تقدیم شما و اهالی پلاک ۴۴ .
تا چه قبول افتد و یا در نظر آید، امیدوارم فراموش نکنیم رفتگان ما بهترین و ماندنیترین میهمانهای ما هستند و بیآنکه با کلامی دلی برنجانند به صلوات و فاتحهای خشنودند.
نیمه اردیبهشت یکهزار و سیصد نود و یک ، على گنج کریمى
کفشهایش را پوشید مادر سارینا
گاه ثانیهها مجال دقیقه شدن ندارند، مثل پوشیدن کفشهایش. گاه دقیقهها مجال ساعتی کنارش نشستن را از آدمی میگیرند، مثل دقایق برق آسای خودروی بیترمز در مرز جنون سرعت. گاه ساعتها مجال روز را تنگ میکنند برای شب شدن، مثل آن روز حادثه، وگاه روزها، هفتهها، ماهها وسالها مجال میطلبد تا یکی به بلوغ مربی شدن برسد و چه ثانیههای بی رحمی که این همه مرارت و زمان را نادیده میگیرند.
… وچند مهرماه باید بیاید و برود تا مهر یک مربی اینچنین در جشنواره و آنچنان بی جشنواره در دل بچه ها لانه کند، و چرا چنین سهمگین و سخت و تلخ بر مذاق ما نشست، گویی اولین عزیز از دست رفته این سال و ماه ما بود. گوش لحظهها همیشه شنوای دعاست و ذره ذره امواج اطراف ما پیکهاى پیغام رسان خداوندند. نکند آن روزمربى خوب ما در ذهن و دلش هوای پرواز یافت و همان زمان مرغ اجابت بالای سرش به کمین نشسته بود؟ در این ماه بهشتی اردیبهشت این چه سودای رفتن بود؟ و فکر میکنم چرا اینچنین تاثیرگذار با هیاهو بود رفتنش. هم در آن محل که وادار خواهد ساخت مسوولان را به ایجاد امکانات برای تامین جان سایر فرزندان با ارزش آن خطه و هم اینجا، اینهمه تاثیر و تاثر جاری در تمامی مراکز و ارکان کانون. واضح ترین دلیل اینست که یکی از جنس خدا رفت، از جنس شما (مربیان وهمکاران)، نه چون رفته و ما شهره به رفته پرستی. نه هرگز، چون مانده چون او هزار هزار نوشتم، نیک دلانی که بحث غالب مباحثشان نه پول است نه نوسانات ارز و طلا، نه سیاست میدانند، نه میخواهند که بدانند، که سیاست را به اهل و مردانش سپرده اند. کوچه پس کوچههای خلوتی یافته و ساختهاند که رسالتش انسان است و بس.
… و اولین سالک این مسیر خویشتن مربىست (( قدمها مومى و این راه تفته – خدا میداند و آنکس که رفته ))