جسم، حجابِ روح از نگاه مولانا

جسم، حجابِ روح از نگاه مولانا
رقیه دشتی
مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مرکز 4 اردبیل
 
 
چکیده
اسلام در نگرش­های تربیتی خود، هم به جسم، هم به روح وهم به تعامل آن­ها با یکدیگر نظر دارد. از دیدگاه اسلام، روح و بدن، هر دو حقوق مسلّمی دارند و انسان باید بر اساس موازین شرعی و عقلی به طور کامل در مقام تأمین این حقوق برآید. در نگاه اسلام بدن مَرکب و راهبر روح است و روح نیز به نوبه­ی خود تعالی بخش و تطهیر کننده­ی بدن به شمار می­رود. اگر روح انسان تربیت الهی شود سلامت جسم را هم تضمین می‌کند. روح در نگاه مولانا، هم چون بسیاری از حکما و عارفان روزگارش، موجودی ملکوتی و الهی است که در زندان جسم گرفتار آمده است و بی قراری او در این جهان ناشی از همین امر است. قیاس و تمثیل او به گونه­ای است که مخاطب را به نکو داشت روح و سرکوب جسم دعوت می کند. مولوی، در جای جای مثنوی روح را گرامی می‌دارد و به جسم بهایی نمی‌دهد و آن را پست و خوار می­شمارد. او به تضاد و کشمکش و ناسازگاری میان روح وجسم اشاره­ها دارد و بر آن است که جهت حرکت روح به بالاو آسمان و جهت حرکت تن به پایین، خاک است.
مقدمه
با این که همه­ی انسان­ها روح را می شناسند امّا روح قابل تعریف نیست. «چنان‌که خداوند در آیه­ی 85 سوره­ی مبارکه­ی   «اسراء» می­فرماید: (وَیَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبّى...) (و از تو ای پیامبر درباره­ی روح می‌پرسند، بگو، روح از امر پروردگار من است و از علم به شما جز مقدار اندکی داده نشده است.) روح عنصری غیر مادّی و نیروی حیات بخشی است که همانند فرشته وجودش ماورایی است. «فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُ سَاجِدِینَ.» (حجر، 29) (هنگامى که کار انسان را به پایان رساندم و در او از روح خود یعنى یک روح شایسته و بزرگ دمیدم.) معمولاً دمیده شدن روح را این طور معنا می­کنند که موجودی به موجود دیگر ضمیمه می­گردد، در حالی که این طور نیست و روح انسان همان بدن اوست که خلقتی دیگر به خود گرفته است. پس روح از یک طرف متحد و متعلّق به بدن است و از طرف دیگر نوعی استقلال از بدن دارد. که می­تواند از آن جدا شود.» (طباطبایی،1382، ص550)
روح، خلقتی اسرار آمیز دارد و موجودی است ملکوتی. روح انسان، دنیای عجیبی است ُپر از رمز و راز، که در جستجوی اصل خود به سوی حیات اوّلیه و خداوند تمایل دارد، امّا جسم مزاحم و مانع رسیدن روح به مقصد اصلی است. روح همانند نَفَس و باد به چشم سر دیده نمی­شود و قابل درک نیست، امّا حیات جسم به آن وابسته است. روح بسیار لطیف­تر و شفاف­تر از جسم مادّی است برای همین دیده نمی­شود. 
     تن ز جان و جان، ز تن مستور نیست         لیک کس را دیدِ جان دستور نیست ( مولوی، 1391، ص57)
 
«بشر روح دارد و بدن، قلب دارد و قالب. در ناحیه­ی روح و قلب باید اطمینان و ایمان داشته باشد، حیران و سرگشته نباشد. در ناحیه­ی بدن و قالب باید مثل درختی بارور و پر ثمر باشد.» (مطهری، 1389، ص 95)
عشق واقعی انسان پیوستن به اصل و در حضور معشوق قرار گرفتن است و نزدیک­ترین راه، راه وصل است، و سرنوشت آدمی از همین راه آغاز می­شود که مستقیم­ترین ونزدیک­ترین راه­هاست. جسم، همواره مایه­ی دردسر و نگه داشتن انسان در منجلاب است، جسم زندان روح است. انسان عاقل، هرگز به جسم خدمت نمی­کند. چرا که از فریب و حیله­های جسم و نفس امّاره آگاه و باخبر است. شرط زندگی در جهان باطن بریدن از جهان ظاهر و به اصطلاح در فنای جسم کوشیدن است. باید بدانیم که روح ما اسیر و زندانی جسم است و می­خواهد از زندان تن بگریزد و به سوی معشوق روان گردد. عشق واقعی انسان پیوستن به اصل و در کنار معشوق قرار گرفتن است. حرکت اصیل انسان، حرکت در روح، معنویت و فطرت خویش است. انسان آن مسیر با شکوه را رها کرده و خود را در چنگال این دنیای خاکی اسیر کرده است. «همه چیز در جهان در کار و حرکت و فعالیّت هستند. یک ذرّه و یک قطره بی­کار نیست. انسان نیز از این قانون کلی مستثنی نیست. روح و مغز انسان نمی­تواند بی­کار باشد. در ناحیه­ی بدن هم انسان بی­کار مطلق نیست. زیرا که چاره­ای ندارد از این که چیزهایی را ببیند و تماشا کند و چیزهای دیگری را بشنود، ولی از آنجا که انسان، مختار و آزاد خلق شده میدان عملی وسیعی دارد، می تواند خوب و مفید عمل کند و می تواند بد و زیان آور عمل کند. همه از فنا و زوال مادّیات و دوام و بقا ی معنویات دم می زنند و می‌گویند: دنیا نَیرزد آن که پریشان کنی دلی، وانسان نباید جان و روح خود را به امور پست و حقیر مادّی بفروشد، ولی همین که سخن از عمل به میان می آید، حریصانه عمل می‌کند. و تمام سخنان زاهدانه و عارفانه‌ی خود را فراموش می کند، اگر دنیا به او رو کند هرگز سیر نمی شود. اگر روح خود را به حال خود بگذاریم دائماً در گردش وحرکت است، دور خودش می‌چرخد، گامی به جلو بر نمی‌دارد، امّا اگر روح خود را کنترل کنیم و به فکر خود نظم بدهیم، عمل روح را صالح کنیم، او را وادار کنیم منظم فکر کند، علمی فکر کند، فکر نو و اندیشه‌ی نو داشته باشد. به چیزهایی پُر از نیکی بیاندیشد و به مصداق سخن رسول اکرم­(ص) که فرموده­اند: یک ساعت فکر کردن از شصت سال عبادت بالاتر است. انسان چه در ناحیه­ی روح و چه در ناحیه­ی بدن بی­کار نمی ماند.» (همان، 1389، ص 96)
کار زیبا، نیّت خوب، همه به تبع از روح زیباست. چون که منشأ تمام خیر و نیکی‌ها روح انسان است نه جسم. چرا که روح بر جسم اثر می‌گذارد و رفتار و کردار او را زیبا می‌کند و برعکس. چرا که انسان به هر چه فکر کند همان خواهد شد.
روح چیست و ماهیت آن
کلمه­ی روح 21 بار در قرآن به کار رفته است. این کلمه در آن آیات معانی بسیار متفاوتی دارد. روح گاهی با ملائکه است و گاهی همان حقیقتی است که در انسان­ها دیده می­شود و گاهی آن حقیقتی است که با مؤمنین است. (مجادله،22) و گاهی حقیقتی است که در گیاهان و حیوانات است و منشأ حیات آن هاست. قرآن روح را واقعیتی مستقل از بدن می داند که بر عکس جسم زوال ناپذیر است. حقیقت انسان به روح اوست اگر روح نباشد، انسان به جسمی بی حرکت و مرده تبدیل می‌شود. روح و جسم هر دو با خداوند زنده هستند پس هرگاه اراده کند هر دوی آن ها ظاهر خواهند شد. در واقع تمام موجوداتی که ما آن­ها را مرده فرض می کنیم. زنده­هایی هستند که دائماً فعالیت می کنند. روح خود زنده است و برای زنده ماندن نیازی به بدن ندارد. چنان که پس از مرگ نیز زنده است. روح نمی میرد. امّا اگر روح نباشد جسم تبدیل به جسد می شود. چرا که اگر خون در جسم خشگ شود. جسم تبدیل به جسد می شود. جسم انسان خود به خود رشد نمی کند، بلکه این روح است که باعث رشد و نمو بدن مادّی می شود. برای همین است که خداوند در قرآن می‌فرماید همه چیز درجهان زنده است، گل، گیاه، درخت، اگر رشد می‌کنند، حرکت دارند، میوه می‌دهند. پس همه دارای روح هستند. حیات دارند. قرآن می‌گوید که جز خدای متعال و یکتا هیچ پدیده و موجودی جاودانی نیست. بنابراین روح تا زمانی که خداوند اراده کند از قالب تن دوری می‌کند. سپس در روز رستاخیز به امر او دوباره به تن باز می‌گردد. پس مرگ روح، دوری از بدن است نه نابودی آن. چون که روح از سنخ پروردگار است. برای او مرگی نیست مگر به امر خدای متعال.
نظرات دانشمندان اسلامی درباره روح:
«دانشمندان اسلامی درباره‌ی روح نظرات فراوانی دارند که مهم­ترین آن‌ها دو نظر است:
1- «روح» جسمی نورانی، زنده و متحرّک است که از جهان برتر (غیرمادّی) است که ذات و سرشتش با این پیکر مادّی محسوس، مخالف می­باشد و رابطه­ی آن با جسم مانند رابطه­ی آب با گُل و روغن با زیتون و آتش با هیزم است و تبدّل و تفّرق و تجزیه و تقسیم را نمی‌پذیرد، و تا زمانی که جسم، صلاحیت پذیرش آن را داشته باشد به جسم، حیات می‌بخشد و گرنه مرگ پیش می‌آید. امام فخر رازی و ابن قیّم جوزی این نظر را پذیرفته‌اند.
1-     روح، نه جسم است و نه ویژگی‌های آن را دارد و به بدن متعلّق و وابسته است. حجت الاسلام محمّد غزالی و راغب اصفهانی بر این نظریّه­اند.» «مولانا و گروهی از عُرفا و فلاسفه، بر خلاف فلاسفه و حکمایی نظیر ملاصدرا و حکیم سبزواری، نَفْس را روحانیة الحدوث، جسمانیة البقاء می­دانند. یعنی معتقدند که روح لطیف در آغاز وجودش، روحانی و پاک بوده، و چون به تن تعلّق گرفته، رنگ جسمانی یافته است، و این تلوّث هم چنان ادامه دارد تا زندگی دنیوی به سر آید. و پیوند روح و جسم از هم بگسلد. دوباره روح به عالم روحانی خود باز خواهد گشت. این عقیده برخلاف عقیده­ی حُکما و فلاسفه­ای است که می­گویند روح، جسمانیة الحدوث، روحانیة البقاء است. یعنی نفس در آغاز حدوثش مانند سایر قوای جسم به تدریج و بر اثر حرکت جوهری، استکمال می­یابد و به مقام تجرّد روحانی می­رسد.» (سپری، 1383، ص 150-151)
«ولی ملاصدرا نفس «روح» را جوهر مستقلّی می­داند که در آغاز امر به صورت جسم ظاهر می­شود و تکوّن و تشخصّ آن به بدن می­باشد و بدن در حکم زمین و زمینه­ای جهت پیدایش نفس به شمار می­آید. در این مرحله نفس دارای طبیعتی مادّی می­باشد که به وسیله­ی حدوث بدن حادث می شود و برای حدوثش نیازمند بدن و قوای مادّی است. ایشان نفس را محصول حرکت جوهری بدن می داند. که حرکت استکمالی خود را از پایین ترین مراحل وجود آغاز کرده، به صورت اشتدادی از مقام قوّه به فعلیّت و به مقام تجرّد و حتّی مافوق تجرّد می رسد. در این مرحله هست که نفس به عقل فعّال تبدیل می شود و این همان قاعده­ی معروفی است که وی از آن به «جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء» تعبیر می کند.» ( فرهمند،1392، ص1)
«ملا صدار، معتقد است که این روح نیست که به سوی بدن فرو می آید؛ بلکه این بدن است که به سوی روح بالامی رود. بدین جهت بر خلاف ابن سینا و پیشنیان، ارتباط «نفس» و «بدن» را مانند «مرغ» و «قفس» نمی دانند. بلکه روح را محصول حرکت جوهری بدن می­داند. و رابطه­ی آن دو را به رابطه­ی «میوه» و «شاخ درخت» تشبیه می­کند که با هم و در کنار هم زیست می­کنند و پیوند آن دو نه به صورت جبری، بلکه پیوند و ارتباطی مشفقانه است. که یکی دنبال دیگری است. بدن نسبت به روح، حالت زمینه و قوّه را دارد و در زمین بدن است که روح پرورش می یابد و بدن تنها شرایط ظهور را فراهم می کند.» (همان، 1392، ص5،6)
خلاصه­ی نظر ملا صدرا این است که روحِ انسان وقتی قدم در جهان نهاد و در قالب تن جای گرفت. چیزی جز بدن نبود. و بین بدن مادّی و روح رابطه این همانی برقرار است. به نظر می رسد نظر ملاصدرا کامل و بی نقص است. آری روح انسان حاصل حرکت جوهری جسم است. در واقع جسم، پایین ترین مرتبه ی روح است. بر اساس حرکت جوهری، بدن این استعداد را دارد که در دامن خود موجودی بپروراند که مراحل وجودی را از ضعیف ترین مرحله به سوی کمال طی کند.
روح انسان، دریچه ای به سوی معنویت
«انسان موجودی است شگفت انگیز که ابعاد زندگی بی شماری دارد. تا زمانی که با جسم به سر می برد و در راه ارضاء تمنیّات جسم قدم بر می دارد، گرفتار نفس امّاره است و در این راه به سختی ها و زحمات زیادی دچار می گردد. عشق ورزیدن به جسم و پدیده های جهان ظاهری نتیجه­اش افتادن در دام جادوها و فریبندگی­های کاذب و ناپایدار؛ تجارتی است که حاصلش پوچ و تلاشی است که جز زیان چیزی در بر ندارد.» (حسینی لاهیجی، 1361،ص6)
«آدمی مثل میوه­ی درخت طبیعت است، میوه تا زمانی که در درخت است، از درخت و از ریشه و رگ­های همان درخت تغذیه می­کند. مواد زمین را به خود می­گیرد، آب می­خورد، از نور و حرارت آفتاب و هوا استفاده می­کند، امّا اگر به هر دلیلی رابطه­اش با درخت قطع شود. دیگر راهی برای این میوه، راه تکامل و ترقّی و اصلاح و مبارزه با آفت وجود ندارد. اگر میوه کال و نارس از درخت جدا شود. اگر پژمرده و افسرده شود. دیگر با نور و هوا نمی­توان آن را اصلاح کرد. انسان هم در جهان طبیعت مثل همین میوه­ی درخت است. مادامی که روی درخت است و از آن جدا نشده باید کاری بکند. چرا که اگر مرگ و اجل فرا رسد. دیگر فرصت جبران و اصلاح نیست. باید که دست به کار شد و در راه شناخت خود و خدای خود قدم برداشت.» (مطهری، 1389، ص 121)
ما چو زنبوریم و قالب ها چو موم                         خانه خانه کرده قالب را، چو موم (مولوی، 1391، ص 570)
به عقیده­ی مولانا، ارواح ما مانند زنبوران و بدن ما همانند موم است و همان طور که زنبور با الهام از پروردگار، موم را خانه خانه می کند و آن را پر از عسل می سازد. روح ما نیز به اذن خدا، بدن های ما را می سازند و هر روح، کالبد خود را به اقتضای استعدادش از عسل علم ومعرفت پر می کند.روح و جسم علی رغم تمام تفاوت­ها و اختلاف در کیفیت­شان ارتباط تنگاتنگ و متقابل دارند. روح انسان مانند نور پاکی است که دور از هر گونه ظلمت است. اما همین که از عالم بالا پا به عالم ظاهر (دنیا) گذاشت با حجاب­های متعددی رو بروست. اگر انسان بخواهد به جایگاه اوّلیه­ی خود که روح الهی است دست یابد و از هر گونه آلودگی و رنگ مادّی و حجاب به دور باشد. باید سفری در نَفْس خود آغاز کند و به رفع این حجاب­ها پرداخته و یکی یکی آن­ها را کنار زده تا بتواند حقیقت وجودی خود را در همان مرتبه­ی عالی­اش، بدون هر گونه حجاب مشاهده کند. سفر روح به بدن برای به کمال رسیدن است. «اسلام می­گوید یک چیز با ارزش که با ارزش ترین چیزها در شماست، روح ملکوتی شماست.» ( مطهری،1389، ص420)
روح انسان همیشه دریچه­ای بوده برای معنویت بشر، که از اینجا بفهمد من یک حقیقت معنوی هستم، من قابل بقا هستم، به اقتضای روح ربّانی و جسم مادّی در انسان دو گونه گرایش وجود دارد. یکی گرایش­های طبیعی و مادّی و دیگری گرایش­های معنوی. که هر کدام انسان را به سویی می­کشاند. اگر با روح باشد به سوی سعادت و اگر به جسم و نفسانیّات بپردازد به سوی شقاوت میل خواهد کرد. انسان نزدیک ترین موجود به حضرت الهی است. چرا که اوّلین موجودی بود که قدرت الهی بر ایجادِ آن تعلّق گرفت. او دنیا و آنچه در آن است را برای انسان خلق کرد. او را اشرف تمام چیزهایی قرار داد که خلق کرده بود. تمامی اسماء را به او آموخت. بشر با همان اندام کوچک، امانتی سنگین از خداوند بر دوش گرفت. امّا چگونه است که انسان فراموش کار است. چگونه است که محبّت الهی را از یاد برده؟! چرا نمی اندیشد؟ انسان عاقل هر چه می کند. بر خلاف تمنیّات جسم است و هرگز اسیر تن نمی­شود. بلکه همه­ی اعمالش به خاطر کسب رضایت معشوق است. معشوقی زنده و یکتا و بی­نیاز و مهربان. خداوند مهربان است، همه را مهربان نگاه می­کند. ذرّه­ای در جهان نیست که از این مهربانی بی­نصیب باشد. هر چه در دنیاست نسخه­ی کوچکی از انسان است. بهارِ روح انسان، اندیشه است. اندیشه هر چقدر بزرگ باشد، جهان آدمی بزرگ است. امّا اندیشه ای که از حیله و فریب و خواست نَفْس است. در واقع مزاحمی است که نمی گذارد فطرت آدمی متجلّی گردد. اجازه نمی­دهد روح به پرواز درآید. او را به بند می­کشد و فرصت پرواز را از انسان می گیرد. امّا همین که انسان خود را رها می­کند، جسم را فراموش می کند. مثل آبی روان می­گردد تا به دریای بی کران الهی بپیوندد. امّا کدامین راه به سوی آن دریا می رود؟ روح آدمی چگونه می‌تواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟ پاسخ مولانا ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمی‌ست، «خویشتن» آدمی، که مانع وصل او به معشوق اصلی است. اگر انسان بتواند قابلیّت­های روح خود را بشناسد. خدا را خواهد شناخت، آنچه دارد همه را از خدا می بیند، و چون همه چیز را خدا می بیند، حس سپاس گزاری او را وادار به عبادت می کند. بهار می­شود، شکوفه می­زند، سبز می­شود. روحی پر از طراوت و سراسر شادابی، بدون پچ­پچ­ها، نجواها و قیل وقال­های نَفْس. در میان لحظه­ها و ساعت­ها و روزها، زمان­هایی هست که مورد علاقه ی خداوند است. این زمان ها بهترین فرصت برای انسان است که به خدا نزدیک شود و روح خود را به پرواز در آورد. اداره کننده ی هستی خداوند است. در حقیقت آنچه مانع شناخت خداست، جهل و نادانی نیست، بلکه غفلت است و این غفلت نیز در اثر مشغول شدن به امور پست و بی ارزش دنیاست. انسان اگر روح خود را بهتر بشناسد، خدا را خواهد شناخت. هر چه آشنایی انسان با خدا بیشتر باشد، بهتر عمل می­کند. مراقب اعمال خود است. او عجز و ناتوانی و نیازمندی خود را در مقابل پروردگارش بیشتر احساس می­کند، کمتر نافرمانی می­کند، صادقانه­تر به ستایش خدا می پردازد.
مولانا خود اشاره می‌کند که خدا گِل انسان را با دو دست خود سرشت، آنچه در قرآن نیز بدان اشاره شده است. خداوند در سوره­ی ص، آیه­ی75، به ابلیس می‌گوید: (مَا مَنَعَکَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِیَدَیَّ) مولانا از حبس انسان سخن می‌گوید، از دور افتادن و اینکه خدا او را با دو دست خویش آفریده و اسماء را به او تعلیم داده است. او آدمی را عالم صغری می‌داند که عالم اکبر را در خود جای داده است. مولانا روح را به آب صاف و زلالی تشبیه کرده که در میان گِل و لای جسم پنهان شده است و این روح لطیف و پاک به کالبد مادّی درآمده و به آن تعلّق گرفته است.
آب صافی، در گِلی پنهان شده                 جانِ صافی، بسته­ی ابدان شده (مولوی، 1391، ص485)
«او جان را به طوطی تشبیه کرده که می توان عکس آن را روی این و آن دید و مراد از "عکس او" جلوه های مشهود و محسوسِ جان است.»
اندرون توست آن طوطی نهان          عکس او را دیده تو بر این و آن (همان، 1391، ص 543)
تن و این کالبد جسمانی مثل قفسی است که طوطیِ جان در آن زندانی و اسیر شده است. این کالبد خاکی، همانند خاری است که بر پای جان خلیده و او را از رفتن به سوی معشوق باز می دارد.
تن قفص شکل است، تن شد خارِ جان      در فریبِ جان و اخلاق و خارِ جان (همان ، ص 577)
مولوی، این دنیا را برای انسان­های رشد یافته و روح­های بزرگ، زندانی تنگ و تاریک می­داند. او تمام غفلت و بی­خبری انسان را از جنبه­ی مادّی و جسمانی انسان می­بیند و می­گوید جسم خاکی از جنس خاک و متعلق به خاک است و از او می­خواهد که روح را رها کند.
غفلت از تن بود، چون تن روح شد              بیند او اسرار را بی هیچ بُد (مولوی،1387،ص908)
مولوی بارها می گوید که انسان در زندانِ تن اسیر است و برای رهایی از این اسارت باید که تن را رها کند. او حیات حقیقی انسان را از بین رفتن جسم می­داند و می­گوید، رنجی که تن، در راهِ حق تحمل می­کند، باعث بقا و پایندگی روح می­شود.
جوهری داری ز انسان یا خری؟                   این عَرَض ها که فنا شد، چون بَری؟
این عَرَض­هـای نمـاز و روزه را                   چــون کـه لایَبْـقی زَمانَیْــنِ انْتَـفْـی ( مولوی، 1382، ص 261)
اگر روح با ایمان همراه باشد. بی شک عمل را هم به دنبال خواهد داشت. او معتقد است که عمل، در روح و شخصیت آدمی اثر دارد. اعمال نیک مانند طاعات و عبادات، جنبه ی عَرَضی دارند و نمی پایند. امّا چون در صفای روح نقش دارند قابل توجه هستند.گرایش روح به سوی تعالی و ارتقای معنوی است، امّا علاقه­ی تن به کسب لذّت­های مادّی و غذاهای ظاهری است.
میل جان، اندر ترقّیّ و شرف                      میلِ تن، در کسب و اسباب عَلَف (همان، ص1129)
«انسان باید از صمیم قلب خدا را عبادت کند، عبادت یک ذکر قلب به تنهایی نیست، خود عبادت عملی (رکوع کردن، سجده کردن، قنوت کردن) نوعی عشق ورزی عملی است، انسان باید قبل از عبادت خودش را خالی کند، خودش را فارغ کند، یعنی وقتی که به عبادت می­ایستد دیگر هیچ خیالی، هیچ خاطره­ای، هیچ فکری در قلبش نیاید، فقط او باشد و خدا، قلبش خالی بشود برای خدا، و روح عبادت همین است، روح عبادت ذکر است، یعنی در لحظه­ی عبادت انسان از غیر خدا بریده شود و فقط او باشد.» (مطهری، 1389، ص731)                                                                                              
 دل، عمیق­ترین نقطه­ی وجود روحِ انسان است. برای این که همیشه به یاد خدا باشیم و خدا را فراموش نکنیم باید دل را از هر گونه توّجه و تعلّق به دنیا و غیرخدا خالی کنیم. انسان هدایت می شود با صدا، با سکوت، با نگاه. انسان با شنیدن فربه     می­شود ولی حیوان با خوردن. مولوی معتقد است که اگر روح آدمی تطهیر شود روح سبک می شود. پرواز می­کند. باید سکوت کرد و به ذکر حق مشغول شد. می­گوید: «ای انسان خاموش باش تا روح از اسرار و حقایق ربّانی برای تو حرف بزند. خاموش باش و با گوشِ جان اسرار خداوند را بشنو. دم مزن تا دم زند بهرِ تو روح» ( مولوی، 1382، ص327)
برای روح، یکتاپرستی حق تعالی از هر چیز دیگر محبوب­تر است، مطلوب نهایی روح، دیدار حق است. ثروت روح، فراموش کردن خود و خدا را به تمامی دیدن است، انسان باید گنج معنوی را در خود افزایش دهد تا به کمال برسد. مولوی بارها فریاد می­زند که باید تن را فراموش کرد و به بازگشت اصلی اندیشید. او بارها روح را اصل می­داند و گوشزد می­کند برای نزدیک شدن به خدا و برقرای ارتباط باید این جسم خاکی را فراموش کرد. و روح خود را به پرواز درآورد. مولوی، جسم را برای روح مانند لباسی می­داند که انسان باید در جستجوی پوشنده­ی لباس باشد نه آنکه شیفته­ی لباس شود.
تا بدانی که تن آمد چون لباس                      رَو، بجُو لابس، لباسی را ملیس (مولوی، 1387، ص408)
«مولوی، تن را مانند اسماعیل می­داند و روح را هم چون ابراهیم خلیل(ع)، همین که روح، بر جسمِ شریف و محبوب، تکبیر می­گوید. جسم از شهوات و آزمندی­های می میرد و با گفتنِ بسم الله الرحمن الرحیم در نماز، قربانی حق می شود.»
تن چواسماعیل و جان، همچون خلیل                      کرد جان ، تکبیر برجسم ِنَبیل
گشـت کُشتـه تـن ز شهــوت ها و آز                      شد ببسم الله، بسْمِل در نمـاز (همان،ص556)
«تمام تلاش مولوی این است که ما را از دنیای خشک، کهنه، مجازی و بی روحی که از تعبیرهای تصویری برای خویش ساخته ایم به دنیای دیگری وارد کند؛ دنیای دیگری که جان و فطرت ماست .و آن دنیایی است نو، زنده و با طراوت.» (مصّفا، 1386، ص189)
مولوی، جسم را استخوان بی مقداری می داند که نمی گذارد. انسان­های آزمند و دنیاپرست به دنبال صید معانی و کسب فضایل باشند. همه­ی غم واندوه آن­ها پرورش جسم است که به جز آن نمی­اندیشند.
خاک بر سر استخوانی را که آن               مانع این سگ بُود از صید جان (مولوی،1382، 149)
«انسان وارد صحنه ی زندگی می شود؛ خط و فاصله­ی بین تولّد تا مرگ را طی می کند؛ از این سر تا آن سر می رود؛ ولی در این طول و فاصله تنها چیزهایی را جستجو می کند که خوراک نَفس است.» (مصفّا، 1386،ص 205)                  
«قلب در اثر مصاحبت و همنشینی با جسم، آلوده به گِل و لای می شود. یعنی کدورت و تیرگی مادّیات بر او اثر می­گذارد.
پند من بشنو که تن، بندِ قوی است            کُهنه بیرون کُن، گرت میلِ نوی است
لـب ببـند و کــفِّ پُر زر بــرگُـشا            بُخـلِ تن بگـــذار، پیش آور سَــخا (مولوی، 1382، ص 327)
ولی هرگاه جسم با قلب همنشین شود پاک و طاهر می­شود. اما در میان دل و جسم مانع و حجابی وجود دارد که نمی­گذارد تا آنها درهم بیامیزند. مولوی می­گوید: ای انسان از کدورات مادّی و جسم دوری کن و سعی کن تا طهارت قلب پیدا کنی.»
دل ز پایه­ی حوضِ تن، گِلنْاک شد        تن ز آبِ حوضِ دل ها پاک شد (همان، ص 352)
مولوی، باز هم با مثالی زیبا بیان می کند؛ که باید به روح توّجه کرد چرا که حرکت روح رو به بالاست. و اصل آدمی روح اوست. این روح لطیف است که انسان را به سوی آسمان روحانی و جهانِ والا می کشد. امّا او خود را به سوی پست ترین مراتب هستی پایین می کشد.
روح، می بُرْدَت سوی چرخِ برین        سویِ آب و گِل شدی در اَسفَلین (مولوی، 1391،ص204)
اگر هر گیاهی را ببینی که میل به سوی بالا دارد. قطعاً در حال رشد و حیات و نموّ است. ولی اگر ببینی گیاه سر به زمین خم کرده، مطمئناً در حال نقص و زیان است. ای انسان، اگر روح تو هم به سوی بالا میل کند، مسلماً رو به تعالی و کمال نهاده ای و بازگشت تو نیز همان جاست.
هر گـیا را کِـش بود میل عُـلا         در مَزیدست و حـیات و در نَمـا
چونکه گردانید سر سوی زمین        در کمی وخشکی و نقص و غَبین
میلِ روحت چون سویِ بالا ُبوَد      در تـزایـد مـرجعت آنــجا بــود (مولوی، 1382، ص 457)
تکامل روح آدمی به تدریج صورت می گیرد. درست مانند تکامل و رویش درختان وگیاهان. زمانی که شکوفه های درختان به تدریج می ریزند آن زمان است که میوه ها ی خود را از لابه لای شاخه ها نشان می دهند. اگرآدمی نیز از خواهش های تن خود بکاهد، جان و روح او قوی تر و بیشتر خواهد شد.
 تا بُود تابان، شکوفه چون زره             کَی کند آن میوه ها پیدا گِره؟
چون شکوفه ریخت، میوه سر کُند         چون که تن شکست، جان سَر بر زند
(دفتر اوّل، 1391، ص 856)
انسان باید چشم دل خود را از هوا و هوس پاک کند. اگر جان و روح خود را از غبار هوا و هوس های دنیوی پاک کند.   بی شک جمال حضرت حق را مشاهده خواهد کرد.
مولوی می­گوید: در این شکّی نیست که روح آدمی با جسم او پیوند دارد، ولی او معتقد است که روح و جسم با هم تجانس ندارند. یعنی هم جنس نیستند. و پیوند روح و جسم را مانند تابش و درخشش نور چشم می داند. که با سپیدی ِ چشم همراه و قرین است.
آخِر این جان با بدن پیوسته است                        هیچ این جان با بدن مانند هست؟
تابِ نورِ چشم با پیه است جُفـت                         نـورِ دل در قطـره­ی خونی نهفت (مولوی،1382، ص 308)
کشش هر چیزی به سوی اصل خویش است. روح که اصل است به عالم معنا کشش دارد. هر جنسی جنس خود را به طرف خود جذب می کند و می کشد. روح و جسم از یک جنس نیستند، چنان که اگر سنگ را به بالا پرتاب کنیم به سوی زمین باز می آید چرا که از جنس زمین است و زمین سنگ را به طرف خود جذب می کند. امّا زمانی که روح از تن جدا شد به سوی بالا می رود تا به حق بپیوندد. روح چون از جنس بالاست و از جنس زمین و خاک نیست. پس جذبه و کشش او نیز از آنجا صورت می­گیرد. و قالب تن در این جهان خاکی باقی می ماند چون جسم از جنس خاک است. از جنس این دنیاست. خاک،جسمخاکیراخطابقرارمیدهدکهبهسویاوبازگردد.چونجسمخاکیازجنسخاکومتعلقبهخاکاستوازاومیخواهدکهروحرارهاکند.
خاکگویدخاکتنرابازگرد         ترکِجانکن،سویماآ،همچوگَرد   (مولوی،1387،ص1125)
روح، مثل حضرت یونس(ع) در شکم ماهی (جسم) اسیر است. برای همین از پرتو ذات الهی محروم مانده است. اگر یونسِ روح به نیایش و ستایش حق بپردازد از ماهی جسم رهایی می یابد. در غیر این صورت درون این جسم، تباه و هلاک می گردد.
این جهان دریاست و تن، ماهیِّ روح        یونس محجوب از نورِ صبوح (مولوی، 1382،ص 769)
انسان باید با دل وجان به عبادت بپردازد و زندگی خود را با اطاعت از خداوند همراه کند. به هرچه بنگرد جز خدا نبیند.     از خود خالی و پر از خدا شود. وقتی از خودت خالی شوی پر از خدا خواهی شد، این معنای عبودیت است. انسان باید در هر لحظه از زندگی در حال اطاعت از خدا باشد. دنیا جای ماندن نیست، ولی آدمی آن را مناسب ماندن می داند. جهان مادّی و دل بستن به آن و به قول مولوی دنبال کردن سایه­ها باعث دوری روح او از خداوند خواهد شد. «زندگانی جسمانی، حجاب حیاتِ روحانی است» (مولوی،1382،ص 816) خداوند جسم خاکی را به این خاطر به روح پیوند داده تا به وسیله­ی آن انسان­ها را امتحان و آزمایش کند.
جسم خاکی را بدو پیوست جان            تا بیازارند و بینند امتحان (مولوی،1391، ص754)
تفاوت و شباهت روح و جسم
جسم و روح با یکدیگر تفاوت دارند. مثلاً ما می توانیم جسم را ببینیم، لمس کنیم اما نمی توانیم روح خود را ببینیم. جسم وزن دارد. و روح وزن ندارد. ظرفیت جسم محدود است اما روح نامحدود. جسم سیر می شود ولی روح سیر شدنی و پر شدنی نیست. هر چقدر غذای روحانی به او بدهی سیر نمی شود. گرسنگی روح بر طرف نمی گردد. جسم هم غذا می خواهد روح هم غذا می خواهد. امّا طعام های آنها متفاوت است.گرایش روح به سوی عالم بالا و معنویات است، امّا علاقه­ی جسم و تن به کسب لذّتهای مادّی و غذاهای ظاهری است. غذای جسم، جسمانی و غذای روح، روحانی است. غذای روح علم و ذکر خداست. جسم می تواند ضعیف و ناتوان گردد. امّا روح هرگز. روح تا مادامی که خدا بخواهد شاداب خواهد ماند. برای جسم مرگ هست اما روح همیشه جاودان و زنده است. روح و جسم از یک جنس نیستند. جسم قالب است و روح معنا. حال با این تفاوت­ها انسان کدام را بر می گزیند. به روح بیشتر توّجه می کند یا به جسم. انسان باید جسم را به خدمت روح وا دارد. چرا که روح رو به روشنایی و جسم رو به ظلمت و تاریکی است. روح فنا ناپذیر و جسم زوال پذیر است. روح کامل و جسم ناقص است. انسان کدام را بیشتر می پسندد؟ جسم و نفسانیات یا روح و معنویات را؟ آیا ما کور دلانه به دنبال خواست های جسم نیستیم؟ به نیازمندی های تن توّجه نمی کنیم؟ ما از شیر شیطان تغذیه نمی کنیم؟ اسیر شهوات حیوانی نیستیم؟ پر از آرزو و هوس و خیال چطور؟ « روح مزاجی دارد که اگر تعادل و توازن آن به هم بخورد دیگر هیچ چیزی نمی تواند خوشی و آرامش به انسان بدهد.» (مطهری،1389، ص83)
 علاوه بر تفاوت­های روح و جسم، شباهت­هایی نیز میان آن­ها وجود دارد. هم چنان که جسم بیمار می­شود روح نیز بیمار می­گردد. بیماری روح، سخت­تر از بیماری تن است. حسادت، بخل، کبر و غرور و خودخواهی ... همه از بیمارهای روحی هستند که مثل خوره روح آدمی را می­خورند. روح نیز غذا می­خواهد جسم هم همین طور. غذای روح، ایمان و دانش است و غذای جسم، نفسانیات. هر وقت به سرچشمه­ی ایمان و معنا رسیدیم و نور خدا را مشاهده کردیم و خدا را در روح و جان خود دیدیم؛ آن وقت است که معنای سعادت و لذّت حقیقی را درک خواهیم کرد. ذکر پاک خدا و لقمه­ی حلال باعث افزایش نورِ دل و کمال معنوی انسان می شود. کسی که مرتکب گناه می شود؛ روح خود را بیمار و افسرده می کند. روح انسانی را از او می گیرد و خوی حیوانی به او می دهد. گناه، دل را سیاه و تاریک می کند و قسمت هایی از سفیدی دل را که شاید حاصلِ سال­ها ایمان و عبادت و نیایش است. در یک چشم بر هم زدن از بین می برد. این لکه­ی سیاه تنها به اشکِ توبه پاک می گردد.
انسان با روحی بسیار حساس و قابل تغییر آفریده شده که زود تحت تأثیر قرار می گیرد. روح­هایی که به هم نزدیک­اند، همدیگر را جذب می­کنند. چرا افراد مؤمن به سوی افرادی مثل خود گرایش پیدا می کنند. چون که نوعی زیبایی را در روح همدیگر می بینند که در دیگری نیست. جنس روح آن ها یکی است. روح­ها، تحت تأثیر هم قرار می­گیرند. روح افراد مؤمن به سوی نیکی­ها و خوبی­ها جذب می­شوند. و روح افرادی که به دنبال هوا و هوس هستند به بدی­ها و زشتی­ها و پلیدی­ها کشش می­یابند. پس باید مراقب بود. روح قابلیت­های فراوانی دارد. یک دانه استعداد این را دارد که رشد کند. شکوفه و میوه دهد؛ امّا اگر نور و آب و حرارتی نباشد خواهد پژمرد. امّا روح زنده­ی جاوید است. توجه به روح باعث رشد آن خواهد شد و هر چه خیر و نیکی است همه را برای آدمی به ارمغان خواهد آورد. اگر محور آرزوهای انسان نیازهای مادّی باشد هیچ وقت به آنها نمی رسد. زیرا به هر آرزویی که دست یابد خواستار آرزویی بزرگ تری خواهد بود. طمع انسان تمامی ندارد. به محض اینکه به آنچه می­خواهد دست یابد حتماً چیز دیگری را طلب خواهد کرد. امّا ایمان و امور معنوی و روحانی، روح انسان را قانع می­کند. مایه­ی آرامش آدمی است. هر کسی باید به فکر اداره کردن خود باشد. حجابّ غفلت را از دل خود پاک کند. چرا که حجابِ دل، حجابِ روح را در پی خواهد داشت. و انسان نمی تواند حقیقت هر چیزی را آن طور که هست ببیند. خوب را بد و بد را خوب. زیبا را زشت وزشت را زیبا خواهد دید. انسان همیشه باید مراقب باشد و بر خود نظارت کند. همواره نظاره گر خود باشد. اگر انسان به تعالی روح خود بیاندیشد، و روح خود را از مرتبه­ی حیوانی به مرتبه­ی عالی ارتقا دهد. و به حقایق الهی برسد. جسم آدمی به روح، مبدّل می شود. که سرمایه­اش نشاط و آرامش و تندرستی است. انسان هر چه در ضمیر جان خود بکارد، همان را درو خواهد کرد. حال تخم سعادت و نیک­بختی باشد یا تخم بد که مایه­ی تباه آدمی است. آدمی باید از مرتبه­ی خاکی سفری آغاز کند. سفری که توشه­اش ایمان است. آن­گاه روح او شکوفا می­شود. میوه می­دهد، به ثمر می­نشیند. و در سایه­ی همین روح بارور، به تعالی وکمال می­رسد. باید به روح یادآوری کرد که از غفلت از یاد خدا خارج شود. نفس امّاره همواره در کمین روح آدمی است تا آنچه را که او از فضایل و نیکی ها کسب می کند از او بستاند. تا مادامی که پای دل و روح به گِل و لای مادّی آلوده است. انسان نمی تواند لذّت روحانی را درک کند. و از بند حیله ها و جادوهای جسم رهایی یابد. زنگار گناهان دل را تیره و تار می کند. زنگار و تیرگی دل تنها با «یاربّ گفتن» و استغاثه به درگاه الهی پاک می گردد. انسان باید غباری را که از این جهان خاکی بر دل و جان او نشسته پاک کند. در برابر خدای بزرگ، اظهار عجز و نیاز کند تا به وصال او برسد. باید خاک شود ، فروتن باشد، تا ببیند در برابر این تواضع چه معارفی در دلش نمایان می شود. ذرّه­ای در جهان نیست که به یاد خدا نباشد. خدا را عبادت نکند. نماز باران بارش اوست. نماز خورشید نور و تابش و طلوع آن، نماز درخت سرسبزی­اش. نغمه­ی پرندگان نماز آنهاست. جوانه ی گیاه و شکوفا شدن گلها. همه و همه تسبیح خداوند اند. مگر انسان که اشرف مخلوقات است کمتر از سنگ و کوه است. کمتر از درخت و گل است. چرا انسان گوش باطنی خود را بسته است. اگر انسان گوش دلش باز شود. همه­ی آن تسبیح و نیایش موجودات را خواهد شنید. خداوند می فرماید: «اَنْصِتُوا» خاموش باشید تا من خود زبان شما شوم. اگر آدمی خاموشی گزیند. صدای خداوند را خواهد شنید که با او سخن می گوید. گل، درخت، گیاه، باران، آسمان... همه زبان خداوند هستند. که با تو سخن می گویند. اگر با گوش دل بشنوی خواهی شنید. آنچه را که با تو می گوید. انسان به جای این که به کمال روح خود بیاندیشد. با آرزوها و خیال های دور و دراز به فربه کردن جسم مشغول است. چرا انسان در دنیایی به این کوچکی، باید به دنبال آرزوهای بزرگ و دست نیافتنی باشد. خیال و آرزو، خود از بزرگترین حجاب­های روح هستند. انسان
 تشنه­ی آرزوها و خیال­های خامی است که هرگز به آنها دست نمی یابد.
زآنکه این آب و گِل کابدان ماست        مُنکر و دزدِ ضیای جان ماست (مولوی،1382، ص726)
جسم، روشنی روح را می دزدد و وجود آدمی را تاریک می­کند. آدمی به واسطه­ی غلبه­ی شهوات و آلوده به گناهان، صفای روح و جان خود را از دست می­دهد. با بصیرت و آگاهی، روح آدمی می تواند خوب و بد را که به هم آمیخته­اند از هم جدا کند. انسان موجودی است که آزاد آفریده شده، امّا قرآن و پیامبران برای این آمده اند که راه را به او نشان دهند تا او بتواند تعادل خود را در این دنیا حفظ کند و راه کمال و ترقّی را طی کند. چرا که آدمی استعداد بالا رفتن و پیوستن به عرش الهی را دارد.   به شرط آن که هشیار باشد و با نیروی ایمان خود را از بند و زنجیر تن رها سازد.
نتیجه­گیری
هر موجودی کمالی دارد و تلاش می کند که به کمال خود برسد، کمال انسان روح اوست. انسان چون روح ملکوتی دارد با عظمت است. عظمت انسان به واسطه­ی عظمت روح الهی است که در وجودش است. روح انسان، چون از نفخه­ی الهی است و از سنخ پروردگار است؛ ارزشمند است. پس زمانی که انسان عظمت خود را دریافت هرگز تن به حقارت نمی دهد. فریب وسوسه­های شیطان را نمی­خورد. خود را به ذلت نمی­افکند. خود را خوار نمی­سازد. چون گوهری که در صدفِ تن یافته ارزشمند است. انسان زمانی که به کرامتِ نفس خود پی برد. دیگر دروغ نمی­گوید، غیبت نمی­کند، تکبر نمی­ورزد. چرا که این­ها از جنس روح نیستند. کسی که محبّت خدا را در دل دارد می­داند که باید کارهایی را انجام­دهد که مورد پسند خداست. اگر انسان نفس پرور و شهوت­ران باشد، یعنی همیشه به دنبال تمایلات نفسانی خود باشد، این از کمال و ارزش انسان می­کاهد و باعث افسردگی روح او می شود. اگر روح با ایمان همراه باشد. بی شک عمل را هم به دنبال خواهد داشت. کسی که زندگی را در خوردن و خوابیدن و شهوت می­داند در واقع زیبایی روح را درک نکرده است. روح، جلوه­های مختلفی دارد. یکی از جلوه­های آن حیات طیبه است. که دست یافتن به آن در گرو ایمان آدمی است. اگر انسان، دل خود را از شرک، وسوسه و هوا و هوس و از هر گونه آلودگی مادّی رها سازد. به حیات طیبه (حیات پاک) خواهد رسید که حیاتی جاودانی است. آدمی می­تواند اشیاء را ببیند، صداها را بشنود، مزه­ها را بچشد، بوها را استشمام کند. زبان و چشم و گوش، یعنی قوّه­ی چشایی و بینایی وشنوایی، هر کدام مرتبه­ای از تجلّی روح هستند. گردش و حرکت جسم از روح است. این روح است که با عث حرکت جسم می­شود. روح در واقع مدیر بدن است. اداره­ی بدن را بر عهده دارد. انسان هر چه را بخواهد و هر چه را دوست داشته باشد همان خواهد شد. هر کس ظرف وجودی مشخص و معینی دارد هر چه که در درون ظرف بریزد همان خواهد شد. قالب آن ظرف را به خود خواهد گرفت.