دوبار به سمت چپ. کلیدی که از نگهبانی گرفتهام را توی قفل در میچرخانم و وارد میشوم.
سالن کودک لابهلا توی تاریکی فرو رفته است و فقط یکی از چراغهای بالای میز کتابدار روشن است. به وسط سالن که میرسم بغضم میگیرد. صبح تابستان و کانون این همه سوت و کور؟!
الان باید بچه کتابخوانها، جا به جا نشسته باشند کنار قفسهها و خودشان را سرگرم کنند تا همه جمع شوند و با هم کاری را شروع کنیم. اما جای همهشان خالی است. تاریکی است و سکوت.
دلم تنگ شده برای شور و هیجان. برای سرو صدا و بدوبدوی بین کارگاه. دلم تنگ شده برای اینکه بچهها وول بخورند توی هم و از یک کارگاه به کارگاه بعدی بروند. برای وقتهایی که تازه یک کارگاه شلوغ کاردستی یا بازی را تمام کردی و میخواهی بنشینی که یکیشان از میز کتابدار آویزان میشود و میپرسد: خانم حالا چیکار کنیم؟ و تو میخندی و میگویی: مهلت بدی یه ربع دیگه شروع میکنیم.
میخواهم مثل سالهای پیش صدایم را که به زور به همه میرسد بلند کنم و بگویم: بچهها یه کم آرومتر! سالن کناری هم کارگاهه ها! خدا وکیلی دلم لک زده برای وقتهایی که بعد از کارگاه فبک، خودم را بیندازم روی صندلی پشت میز کتابدار و کمرم را صاف کنم و یک نفس راحت بکشم. دلم ضعف برود بعد دست ببرم زیر میز، میوه یا خوراکیای که همراهم آوردهام را بردارم و جلوی دهانم ببرم که یکدفعه صدای ریزی از بالای سرم بگوید: خانم ما اینا رو میبریم. دستهای کوچکش پر از دو تا کتاب باشد. حتی حاضرم دوتایش هم گنجینه باشد تا لازم باشد توضیح بدهم که " اینهایی که برچسب قرمز کنارشون هست رو نمیشه ببری برو دوتا از این برچسب سفیدا بیار" و بعد او بگوید چرا و من توضیح بدهم که چرا بعضی کتابها گنجینهاند و همینطوری که حرف میزنم نرمافزار قدیمی کتابداری کانون را که عکس دارا و سارا داشت باز کنم و بالاخره دو تا کتاب برایش ثبت کنم و این یکی تمام نشده عضو بعدی سرو کلهاش پیدا شود.
اینهایی که نوشتم را هر مربیای بخواند بغض میکند. همهمان مثل همیم. دلنازک اما سرسخت!
اوایل تابستان پارسال که نمیدانم احتمالا رنگ شهر زرد بود، یا یک رنگی شبیه آن، ۵-۴ دختربچه کلاس نقاشی داشتند و از مربیشان خواستم تا اگر خواست بازی یا کاری که از عهدهی من برمیآید انجام دهد، اجازه بدهد من هم کنار بچهها باشم و کمکش کنم.
همین ۵-۴ دختربچهی شاد و شنگول کافی بود که وقتی دور و برم را میگیرند و باهم میخندیم و حرف میزنیم دوباره بغض کنم و یک طرف دهانم را کج کنم به سمت لپم تا بغضم را جمع و جور کنم و جلوی گریهام را بگیرم. اینجور وقتها داشتن ماسک هم نعمت است.
دلم برای خیلی چیزهای دیگر هم تنگ شده اما کرونا نمیگذارد این دلتنگیها تمام شوند. تا میآیی دل خوش کنی که " گمونم دیگه از ماه بعد میشه کارگاه حضوری بذاریم..." و دست و دلت بلرزد که بعد از این همه مدت آیا آماده هستی برای این حجم کار، حوصلهشان را داری یا نه، که خبر میرسد پیک بعدی در راه است!
دارم به این فکر میکنم که تازه اینها همه احساسات و هیجانات من است و قطعا بچه ها، حتی اگر متوجه شرایط و آسیبها هم نباشند، سختیهای بیشتری را جلوی چشم خود میبینند. لحن بچهها به خصوص نوجوانها توی ذهنم میچرخد که وقتی ازشان میخواهم از همین فرصتهای کرونازده هم استفاده کنند، با ناله میگویند: خااااانووووووم! فلان چیزو که نداشتیم. فلان جا که نرفتیم.کرونا بود دیگه...
این وسط بچه ها، ناخواسته بیشتر از ما در عذابند. نه در شرایط به وجود آمده نقشی داشته اند و نه کاری از دستشان ساختهاست برای تمام شدن این ماجرا. شاید خودشان متوجه نباشند اما ما که میدانیم کودک و نوجوانمان دراوج نیاز به تجربه و مهارت، گیر کردهاست بین فضای شاد و ناشاد مجازی و حقیقی.
همین هفتهی پیش در جشن هفتهی ملی کودک، وقتی میخواستم قصهام را شروع کنم دیدم یکی از دختربچههایی که ردیف جلو نشسته بدون اینکه واکنشی به فضای شاد برنامه داشته باشد یک جوری غمزده گوشی لمسی به دست نشسته و انگشش را روی صفحهی گوشی میکشد. چهرهاش خشک و بیروح بود. حتی وقتی مثلا گوشهایمان را تراشیدیم تا خوب تیز تیز شود هم هیچ حرکتی نکرد. به طرفش رفتم و دستهاش رو گرفتم و با خوشحالی گفتم بچه ها امروز میخوایم شاد باشیم. گوشی رو بذارید کنار و دست بزنید... دخترک کمی نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به من خیره شد. بعد از برنامه خانمی مشکی پوش جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت این دخترهای من که یکیشون الان توی کارگاهه، 40 روزه که پدرشون رو به علت کرونا از دست دادن.
توی خودم فرو ریختم. عذرخواهی کردم از بیاطلاعی خودم و تسلیت گفتم. اشک توی چشمهایش جمع شد و گفت اصلا به همین خاطر بچه ها را آورده که روحیهشان عوض شود و در فضای کانون باشند.
در طول این مدت که نزدیک به دو سال میشود بچههای زیادی به خاطر اینکه خودشان کرونا گرفتند نتوانستند مدتی به کانون بیایند. وقتی میآمدند و میپرسیدم فلانی چرا نبودی؟ خیلی وقته این کتاب دستت بوده، مظلومانه جواب میدادند: آخه مریض بودیم. حالا خوب شدیم اومدیم. قربان خوب شدنتان بروم که سادهترین کارها را هم دیگر به سختی میتوانید انجام دهید.
از دست کسانی که رعایت نمیکنند عصبانیام. از آدمهایی که مثل همیشه فکر میکنند بیشتر از دیگران میفهمند و با خودخواهی یا از سر تنبلی و بیمسئولیتی دلیل یک لایه ماسک نزدن جلوی صورتشان را به همه چیز و همه کس ربط میدهند.
نازنین فاطمه همیشه همراه پدرش میآید و مثل اکثر بچههای این دوره که پدر و مادر جلو میآیند و میگویند که چه کتابی را انتخاب کرده و کدام را پس آورده کنار میایستد تا پدرش کتابها را بدهد. اینجور وقتها که میبینم خودشان کنار میایستند صدایشان میکنم و به بابا یا مامان میگویم که اجازه بدهند خود بچهها صحبت کنند و کارشان را توضیح بدهند. حتی اگر بیشتر طول بکشد یا اشتباهی چیزی را بگویند کیفش برای من بیشتر است و البته بهرهاش در درازمدت برای خود بچهها که یاد بگیرند و عادت کنند بعد از این سالهای کرونایی بتوانند با دیگران صحبت کنند، ارتباط بگیرند و تعامل داشته باشند.
تازه اینجوری من هم در این روزهای رخوت و رکود که کارگاه حضوری ندارم از همین فرصت کوتاه استفاده میکنم تا برای چند لحظه هم که شده به بهانهی امانت و برگشت کتاب، با بچهها صحبت کنم و گپی بزنم و در یک فضای شاد و صمیمی با هم آشنا شویم. بلکه این هم بشود پساندازی برای روزهای پرشور آینده.
روزهای پرشور آینده...؟
هنوز شک دارم. گاهی برایم سخت میشود که تصور کنم به روزهای قبل برمیگردیم. آیا لحظههایمان همان قدر شیرین و با کیفیت خواهند بود؟ یا رنگ دیگری دارند؟ شاید طور دیگری خوب باشند. شاید اصلا تعریفمان از شیرینی لحظات و کیفیت و خوب بودن و اینها متفاوت از قبل شده باشد.
آیا باید بجنگم؟... بجنگیم؟ کرونا که شکست نخورد شاید لازم است به جای کرونا ،خودمان، خود کرونازدهمان را شکست دهیم. خودِ راکد و مستاصل و نالان را. اینها را نه فقط در رفتار و خلقیات این روزهای آدمبزرگها که در واکنشهای کودکان و مخصوصا نوجوانهای اطراف هم میبینم.
پنجرههای سالن کودک خیلی کوچکاند. آدم را یاد دریچههای سلول انفرادی میاندازند. تناقض جالبی باید باشد؛ یک عالمه دریچهی کوچک انفرادی در سالنی ۳۰۰ متری! همیشه میگفتم کاش این سالن بزرگ پنجرههای بزرگی هم داشت اما حالا در لابهلای این سکوت، به این فکر میکنم که دریچهها، گاهی عمیقتر نور میپاشند. نور و نسیمی که از دریچه میآید قدر و قیمتش بیشتر است.
سنگر میگیرم. پشت میز کتابدار میآیم و سنگر میگیرم بین کلمات.
بالاخره روزهای خوب هم میرسند.
رضیه حکیمی
مربی فرهنگی مرکز ۱۰ کانون استان قم