کد خبر: 310456
تاریخ انتشار: ۸ آذر ۱۴۰۰ - ۱۰:۱۲
بازدید 268
یادداشت /"آنها برای هم کف می زدند"

کرم الفخانی/کارشناس ادبی

نویسنده ای می گفت:در چهل سالگی متوجه شدم که استعداد قصه نویسی ندارم.

گفتند:چه کار کردی؟ سراغ شغل دیگر رفتی؟!

گفت:نه!چون تا آن وقت نویسنده ی مشهوری شده بودم!

 در دورهمی هایشان هستم. در گعده های فرهنگی ،هنری ،ادبی سرکَرده هایی هستند که وزن فامیلی شان سنگین است؛ آنها همان مبصرهایی هستند که خوبها و بدها را تشخیص می دهند و روی تخته ی کلاس اسم ها را می نویسند و هی بدها سعی می کنند دست و پایشان را جمع و جور کنند و دست به سینه بنشینند تا از گروه ها ی بدِ مدِّ نظر آنها به سمت خوبها مهاجرت کنند، اما آنجا زور فامیلی ها بیشتر از کلمات است!

باور می کنید؟! نه! باور می کنید در یک گعده ی ادبی کلمات زوری نداشته باشند؟

یک دوشنبه لیمویی رنگ بود. ساعت چهار عصر بود. خورشید بیشتر از کوپن خود می تابید .در یک جلسه شعر که این روزها مجازی برگزارمی شود کارها ارائه می شد. در جلسه ی شعر که این روزها، مجازی برگزار می شود، کارها ارائه می شد. یکی از همان سرکرده های ادبی نوشت:

خورشید تابید/پروانه چرخید

صدای کف بلند شد.آدمها جمع شدند و دهانشان به اندازه ی گاراج ماشین های اسقاطی باز شد.

به به..!عالی بود!عجب شعری! واای استاد چه خوب بود! آخ این شعر را باید در روزنامه ی نیویورک تایمز چاپ کنند و بعد یک عالمه استیکر دست و و گیفت های سبد گل و بارش قلب!

دوشنبه ی دیگر رسید.خورشید بود اما خب ابرها هم بودند یک عدد آدم آمد و نوشت.

ابر در آمد / پروانه چرخید.

یکدفعه آدمها دارای ژست شدند. شکل چشمهایشان عاقل اندر سفیه شد. ابر کجا بود؟! چرا ابر درآمد؟! پروانه چرخید؟! مگر پروانه می چرخد؟! پروانه راه می رود آن هم روی دو پایش! مگر ندیده ای؟!ااصلا ابرها آن موقع که در نمی آیند؛ آن موقع ابرها در قهوه خانه دارند چایی می خورند!خب دوست عزیز شما باید شعرهای بیشتری بخوانید،تلاش بیشتری بکنید امید که در آینده شعرهای بهتری از شما ببینیم!ا اسم و فامیل دوست عزیز را خواندم ،بله فامیلی اش وزنی نداشت و ساکن شهرستان دوقوز آباد است!

من به دنیای ادبیات کودک و نوجوان پناه آورده بودم،چون فکر می کردم  نگاه و اندیشه و نقد آدم ها مثل جنس خود کودکان، زلال است.خورده شیشه ای وجود ندارد اما اینجا نه تنها  شیشه ها شکسته می شوند بلکه صدای شکستن دیوار صوتی به حدی است که باید مثل دوران بمباران روی شیشه ها چسب زخم ضربدر بزنیم تا آسیبی به خودمان نرسد.یک روز بدون آنکه بدانم کدام سرکرده،مسئول زدن مهر و تمبر نهایی روی کتاب های شعر و قصه است، برای مجموعه ای از کتاب ها نقدی نوشتم و در گروه گذاشتم. آدمها نم نم از پوسته ی ترسی که مثل بلال دورشان پیچیده بود بیرون آمدند و جرات پیدا کردند و برای  نقدی که نوشته بودم همراهی و تایید کردند.اما از فردای آن روز اتفاقاتی افتاد که اولش فکر کردم نکند اجنه ها هم در فضای مجازی وجود دارند!من شعر می گذاشتم و چند دقیقه بعد می دیدم شعرم نیست.با خودم خیال می کردم شاید دکمه ی ارسال را نزدم.شاید حواسم نبوده و یا به اشتباه در گروه های دیگری ارسال کردم. شاید خزعبلاتی نوشتم و خود به خود سر به نیست شده است .شاید تب کرده ام و هذیان می بینم.

اما در روزهای دیگر بعد از چند بار ارسال و غیب شدن شعرهایم متوجه شدم یکی از مسئولین و پیشکسوتان ادبیات کودک و نوجوان که مدیر گروه است و قابلیت پاک کردن نوشته ها را دارد این کار را انجام می دهد.

آخ ایشان همان شخصی بود که مسئول تاییدیه و چاپ کتاب تعدادی از شاعران و نویسندگان بود که من برایشان نقد نوشته بودم.قسم به انگور و زیتون اگر من می دانستم چه کسی مسئول تایید این کتاب ها بوده باشد! باشد می گویم که چه گفته بودم.! صبر کنید ؛باور کنید هنوز هم می ترسم از راه برسند و در همین پارگراف دستگیرم کنند! راستی چه کسی الان  این جستار را می خواند؟آیا این جستار پیگرد قانونی دارد؟!

آیا در کنارتان سرکرده ای وجود دارد؟خوب گوش کنید! صدای قورت دادن آب دهانم را می شنوید؟اجازه بدهید.اجازه بدهید. باور کنید من گناهی ندارم .فقط آن روز می خواستم بگویم این محتوا و این سوژه ها برای بچه ها دیگر جذابیتی ندارد! این شعرها دیگر تکراری شده اند! این قصه را بچه ها به خاطر اینکه پایان بندی اش زیادی باز و اصغرفرهادی وار است دوست ندارند  با آنها ارتباط برقرار نمی کنند در روشنفکربازی اعتدال داشته باشیم.آن یکی قصه های دیگر هم چون با پایان بسته و نتیجه گیری انشاهای دهه شصت تمام شده  بچه ها را آزرده خاطر کرده و می گویند این نویسنده ها  ما را چی فرض کرده اند؟! همین! فقط صدای بچه ها را به گوش آن گعده ی تصمیم گیرندگان رساندم. یادم است هر چه ما می نوشتیم می گفتند این را بچه ها نمی فهمند!این برای گروه سنی د است نه ب! اینی که نوشته اید یعنی چه؟! می گفتیم آقا یا خانم نون کاف، سین لام،قاف جیم که یک تریلیارد تیراژ کتاب هایشان است  هم اینگونه  می نویسند.به پته پته می افتادند و می گفتند :آنها؟!

خب آنها! خب آنها درست نوشته اند. نگاه کن برای تو ویرگول ندارد! نگاه کن اینجا هم گیومه نگذاشته ای! این قاف نون سین جیم هایی که گفتم همه سرکرده های فرهنگ و هنر بودند .گفتم که،می ترسم! می ترسم هر لحظه در همین پارگراف از راه برسند و سرمان را زیر آب کنند .در آن لحظات ملکوتی ما چشمهایمان گرد می شد و می دانستم چشم های دوستان دیگر هم به اضلاع های دیگر درمی آید اما دم نمی زنند چون! هیس!یواش­تر! روی حرف بزرگترها حرف نزن!  آنها متوجه می شوند بچه ها چه می خواهند، آنها که در دفترکارشان نشسته اند و هر روز یک تریلیارد  تیراژ کتابهایشان بیرون می آید بدون آنکه با بچه ای در ارتباط باشند.بله؟ خودمان چه؟!خودمان روی چه حسابی این ایراد را می گیریم؟ قسم به  انگور و زیتون ما هر روز هر ساعت با بچه ها حرف می زنیم،با آنها  کلاس داریم با آنها کتاب می خوانیم حرف هایشان را می شنویم.گاهی دیده ایم آنها اصلا نمی خندند یا خم به ابرو نمی آورند به نوشته ی طنز یا درامی  که آن نویسنده ای که فامیلی اش وزن سنگینی دارد ، همان که مشهور شده است و اسمش در فهرست برنده ی جایزه ی لاک پشت و مرغک آجری و  آهو و طوطی است.چون همیشه یک عده دور هم جمع می شوند و برای هم کف می زنند .اما ما از کف میدان حرف می زنیم. ایستاده ایم و داد می زنیم و هیچ هندوانه ای در بغل کسی نمی گذاریم.البته هنوز پیشکسوتان عزیزی داریم که در پستوی خود که این در پستو نوشتن در هیاهوی این روزها  تصمیم قشنگی است که تعدادشان به انگشتان دست نمی رسد. بگذار نامشان را نگویم چرا که می دانم دوست دارند نامشان هم در پستو باشد و آثارشان با بچه ها صحبت کند و درست همین ها هستند که وقتی کاری از دوستان می خوانند به اثر توجه می کنند نه اسم و فامیل افراد که چند گرم وزن دارد! در گعده های ادبی که فوران کلمات است و با کلمات سر و کله می زنند یک چیز می لنگید.

 به قول احمد شاملو:

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتم

و آن نگفتیم

که به کار آید

چرا که تنها یک سخن در میانه نبود

آزادی

ما نگفتیم تو تصویرش کن....

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 1 =