کد خبر: 231241
تاریخ انتشار: ۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۱
بازدید 1692
سفر به کوچه های قریب

نقد کتاب "فقط بابا می تواند مرا از خواب بیدار کند" از نگاه فاطمه اسدی؛ عضو مرکز فرهنگی هنری شماره 5 استان تهران

این مطلب فقط یادداشت کوچکی است از حاصل گردش من در خیابان هایی نزدیک از تاریخ کشورم ... کتاب "فقط بابا می تواند مرا از خواب بیدار کند" اولین رمانی بود که از خانم بابا مرندی می خواندم و راستش را بخواهید وقتی کتاب را دست گرفتم، اصلا فکر نمی کردم و نمی خواستم مرا به کوچه هایی ببرد که همیشه از وجودشان با خبر بودم ولی هیچ وقت نخواستم از آن ها عبور کنم... ولی داستان بدون اینکه من بفهمم مر ا با خودش همراه کرد و دستم را کشید و برد توی کوچه هایی که حال و هوای آدم هایش برایم عجیب بود... من هیچ وقت نفهمیدم جنگ، اسارت، بمب، شیمیایی، شهید واقعا یعنی چه...
ما پسرها و دختر های سال های دور بعد از جنگ سهم کمی از اصالت و واقعیت دفاع مقدس داشتیم .... حرف های اندکی از ماهیت و حقیقت واقعه می فهمیدیم... وقتی مردان نترس در خاکریز و سنگر و اردوگاه واقعیت ها را لمس می کردند، به ما فقط شعار و تکرار و بازی های ساده رسیده بود... به ما فقط سرود و نمایش و پوستر رسیده بود... راستش را بخواهید قبل از خواندن کتاب شما فکر نمی کردم جنگ غیر از این شعارهای قشنگ، واقعیت تلخی هم داشته باشد...
 هفته دفاع مقدس تلویزیون فرماندهان شهید را نشان می دهد . مادرم می نشیند جلوی تلویزیون و زار زار گریه می کند... من می نشینم جلوی او و بهت زده نگاهش می کنم... یکهو مادرم برایم دور و غریبه می شود... با خودم می گویم کاش خاطره هایش را طوری تعریف می کرد که من بفهمم و درکش کنم و فکر نکنم آدم های سال های جنگ چقدر دور و غریبه اند... ما برای جنگ مهم نبودیم ولی شاید کسی مثل شما باید بفهمد جنگ برای ما مهم است... که زندگی ما و زندگی پدر و مادرهایمان هیچ وقت معمولی و عادی نمی شود ...
کتاب شما مرا با آدم های عجیب و غریب سال های جنگ آشنا کرد... مرا نشاند جلوی آدم هایی که هر کدامشان یک دنیا حرف داشتند برای گفتن... و شما گفتید و خوب هم از زبان آن ها گفتید... در به تصویر کشیدن حس و حال آدم های داستان خیلی موفق بودید... بیشتر از ماجرای داستانتان، آدم های داستان و حرف هایشان مرا درگیر کرد و وادارم کرد داستان را تا ته بخوانم...
ماجرا ماجرای تازه ای نبود... یک اسیر بعد از چند وقت پیش خانواده اش برمی گردد و بعد می بیند بین آنها غریبه است... پسری که پدر نابینای جانبازش را نمی خواهد و آدم هایی که هر کدام بخشی از زندگی عادیشان را توی جنگ از دست داده اند... کلا جنگ ماجرای تازه ای نیست ... ولی شیوه پرداختن به آن تازه بود... شما سراغ آدم های مختلف رفتید و گذاشتید داستان با نگاه های مختلف و زبان های مختلف بیان شود... نگاهتان به جنگ یک بعدی نبود... سراغ بهنام رفتید. دنیایش را به تصویر کشیدید و به او حق دادید که پدر نابینای جانبازش را نخواهد... یک جورهایی به ما هم حق دادید که آدم های جنگ را نفهمیم... حرف های همه را گفتید... سراغ آرمن رفتید و به او حق دادید از جنگ دلخور باشد چون چشم هایش و مادرش و عشقش را از او گرفت... و دست آخر سراغ فرمانده هومن رفتید و به او حق دادید که از بقیه بخواهد درکش کنند...
این همه آدم مختلف با عقاید مختلف خیلی خوب کنار هم قرار گرفتند، با هم مچ شدن... روند داستان آگاهانه پیش می رفت تا بهنام و آرمن و همه به یک نقطه مشترک برسند... و این که داستان را از دیدگاه های مختلف روایت کردید، باعث شد همه با آن همزاد پنداری کنند و خوابشان نبرد...
آدم های جنگ وقتی می خواهند از جنگ بگویند، نمی توانند بی طرف باشند ... شما هم نتوانستید، سعی خودتان را کردید ولی نتوانستید و عقیده ی شخصی تان روی روند داستان خیلی تاثیر گذاشته بود ... ای کاش می گذاشتید داستان خودش پیش برود و خودش ما را به یک نتیجه ای برساند... کاش می گذاشتید خود داستان حرفش را بزند و بعضی جاها مستقیم گویی نمی کردید... هرچند لحن و شیوه ی این مستقیم گویی قشنگ بود... دیالوگ ها بار حسی قشنگی داشت و چه خوب توانسته بودید خودتان را جای آدم های داستان بگذارید... برعکس خیلی از داستان ها و فیلم های جنگ حاشیه نرفتید... نخواستید جنگ را دور و زیبا نشان بدهید. رک و راست حقیقت و واقعیت های تلخ جنگ را به ما گفتید...
ممنون که به من کمک کردید بفهمم سرخوشی الانم را به آدم های آن سال ها مدیونم... ممنونم که مرا به آدم هایی نزدیک کردید که هیچ وقت بزرگی و تنهایی شان را نفهمیده بودم...
جنگ یک واقعیت است ... به آدم ها فرصت می دهد که بهتر باشند... ولی آدم های بعد از جنگ هیچ وقت نمی توانند آدم های عادی باشند... و من مثل بهنام آرزو می کنم همیشه در همه جای جهان صلح و آرامش و دوستی باشد...