کد خبر: 281793
تاریخ انتشار: ۹ مهر ۱۳۹۷ - ۱۲:۵۱
بازدید 436
روایت قصه شوق در کانون فارس

بی بی فاطمه رجایی، مربی فرهنگی مرکز فرهنگی هنری شماره 3 شیراز است که امسال آخرین سال خدمت خود را در کانون فارس سپری می کند. در آستانه مسابقه قصه گویی تصمیم گرفته تا قصه ای واقعی را روایت کند که مربوط به زندگی خودش است

به گزارش روابط عمومی اداره کل کانون فارس،  قصه مربوط می شود به دوران جنگ و اسارت همسر وی که افسر ارتش بوده و در دوران جنگ تحمیلی مأموریت داشته تا به مرزها برود. او درست بعد از پذیرش قطعنامه 598 و شب عروسی برادر بی بی فاطمه رجایی مفقودالاثر می شود. بخش هایی از این قصه خواندنی است:

سال ها پیش در گوشه ای از سرزمین ایران، زن و مرد جوانی به نام زهرا و جواد زندگی می کردند. آن ها به یکدیگر بسیار علاقه داشتند و به خوبی زندگی می کردند. آن موقع کشور در حال جنگ با عراق بود. جواد افسر ارتش بود و مأموریت داشت تا پایان جنگ به مرزهای جنگی برود. این جدایی برای هر دوی آن ها سخت بود و برای زهرا سخت تر. با گوشه روسری اشک هایش را پاک می کرد. جواد را از زیر قرآن رد می کرد و کاسه آب را پشت سرش می ریخت. بعد سراغ بچه هایش می رفت و آن ها را می نشاند روی پاهایش و برایشان لالایی می گفت. با لالایی مادر، بچه ها به خواب می رفتند ... یک روز خانه رنگ شادتری به خود گرفت. همه به دنبال تدارک مراسم عقد و عروسی برادر زهرا بودند. دل زهرا غرق شادی بود. آرزو داشت برادرش را در لباس دامادی ببیند. برای بچه ها لباس نو خرید و برای جواد هم کت و شلوار تهیه کرد. قرار بود 3 روز مانده به عروسی جواد خودش را برساند. خوشحالی زهرا صد برابر شد وقتی که شنید آتش بس اعلام شده و تا چند روز دیگر جنگ تمام می شود. دیگر هیچ آرزویی نداشت و خود را خوشبخت تر از همیشه احساس می کرد. چند روز گذشت اما خبری از آمدن جواد نشد ... بعد از پرس و جوی بسیار مشخص شد که جواد مفقود الاثر است و نام او در بین شهدا و اسرا و مجروحین نیست. زهرا سکوت کرد. شیون و زاری نکرد. نمی خواست غمش را به بچه ها متنقل کند. وظیفه زهرا سنگین تر شده بود. باید هم مادری مهربان و هم پدری دلسوز برای بچه هایش باشد. ساعت ها برای آن ها شعر و قصه می خواند و از پدرشان می گفت. آلبوم عکس پدر را در اختیار بچه ها گذاشته بود تا فراموشش نکنند. یک روز وقتی زهرا وارد اتاق شد، متوجه شد بچه ها روی عکس پدرشان خط کشیده اند. با تعجب علت را پرسید. بچه ها گفتند داریم برای بابا نامه می نویسیم. او بچه ها را در آغوش گرفت. 27 ماه گذشت و نامه رسان هیچ نامه ای برای زهرا نیاورد ... .

 اسرا آزاد شدند و نام جواد در هیچ گروهی نبود. دوباره انتظار  و انتظار تا اینکه نام او در آخرین گروه آزادگان  اعلام شد و جواد در حالی که هیچ شباهتی به قبل از اسارت خود نداشت بر دوش مردم به وطنش برگشت.  

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 12 =