به گزارش روابط عمومی ادارهکل کانون سیستان و بلوچستان، وقتی یعقوب کبدانی کبیر از کانون حرف میزند، انگار در را به روی دنیایی رنگارنگ باز میکند؛ دنیایی پر از خنده، بازی، نقاشی و دوستیهای ماندگار. او که حالا پدر دو فرزند است، هنوز با شور و هیجان از آن روزهای شیرین یاد میکند؛ از حس خوب ورود به کانون، از مربیهایی که مثل خانواده بودند و از لحظهای که فهمید قرار است یک زندگی تازه برایش شروع شود...
۱. لطفاً خودتان را معرفی کنید.
سلام، به نام خدا. من یعقوب کبدانی کبیر هستم. عضویت من در کانون فرهنگی کودکان و نوجوانان از سال ۱۳۸۷ آغاز شد و از همون زمان، این فضا بخشی از زندگی من شد.
۲. چطور با کانون آشنا شدید؟
در دوران مدرسه، یک روز به همراه همه همکلاسیهام برای بازدید به کانون رفتیم. اون موقع کانون در خیابون جامجم قرار داشت. وقتی وارد اون فضا شدم، با خودم گفتم عجب جای باصفا و رنگارنگیه! فضای متفاوتی داشت که کنجکاوم کرد بیشتر بدونم. چون خونهمون در منطقه مرادقلی بود، مرکز شماره دو نزدیکمون بود و با خودم تصمیم گرفتم که حتماً عضو بشم.
۳. اولین خاطرهتون از حضور در کانون چی بود؟
بله، خیلی خوب یادم هست. اون فضای رنگیرنگی و پر از انرژی مثبت، همون لحظه اول حال منو عوض کرد. یه حس خیلی خوب و متفاوتی گرفتم که انگار وارد یه دنیای جدید شدم.
۴. چه چیزی باعث شد ادامه بدید و حضور مداومتون در کانون شکل بگیره؟
هرچقدر بیشتر میگذشت، علاقهم بیشتر میشد. از دوستهای خوبی که اونجا پیدا کردم تا فعالیتهای متنوعی که انجام میدادیم، همهاش باعث شد به کانون وابستهتر بشم. حس کنجکاوی و اشتیاقم هم هر روز بیشتر میشد.
۵. به چه فعالیتهایی بیشتر علاقهمند بودید؟
بیشتر به نقاشی و سفالگری علاقه داشتم. بازی با دوستان هم جزو شیرینترین قسمتهای حضورم در کانون بود.
۶. مربیان کانون چه تأثیری روی شما داشتند؟
راستش رو بخواید نمیتونم فقط از یه مربی اسم ببرم، چون همهشون واقعاً زحمتکش و دلسوز بودن. هر کدوم با جون و دل برای بچهها وقت میذاشتن و بدون توقع بهمون آموزش میدادن. اون انرژی مثبت و صمیمیتی که داشتن همیشه برام موندگار شده.
۷. چه کارهایی رو توی کانون بیشتر انجام میدادید؟
خیلی از اوقات نقاشی میکشیدم. بعضی وقتا هم داستان مینوشتم. اون فضا باعث میشد تخیلم فعال بشه و چیزایی که تو ذهنم داشتم، بیارم روی کاغذ.
۸. آیا هنوز با دوستان اون دوران ارتباط دارید؟
بله، خوشبختانه هنوز هم بعضی از اون دوستای قدیمی کنارم هستن. مثلاً علی کرمزاده یکی از بهترین رفیقامه که هنوزم با هم ارتباط داریم. این دوستیها خیلی برام ارزشمنده.
۹. خاطرهای شیرین از روزهای کانون دارید؟
خیلی از خاطرههای شیرین کانون تو ذهنم مونده، ولی یکی از بامزهترینهاش اون روزایی بود که با مربی دور هم مینشستیم و نوبتی جوک تعریف میکردیم. از ته دل میخندیدیم. یا وقتایی که توی محوطه وسط با هم بازی میکردیم، شور و هیجان خاصی داشت.
۱۰. فکر میکنید حضور در کانون چه تأثیری روی طرز فکر و عملکردتون گذاشت؟
خیلی زیاد. نسبت به قبل، خلاقتر شده بودم و ایدههای جالبی به ذهنم میرسید. کنار دوستام یاد گرفته بودم چطور فکر کنم، کار گروهی انجام بدم و حتی چطور تشویقشون کنم یا ازشون انگیزه بگیرم.
۱۱. آیا کانون تأثیری روی اعتماد به نفس شما داشت؟
بله، صددرصد. قبل از اینکه با کانون آشنا بشم، خیلی خجالتی بودم. تو جمعهای دوستانه زیاد حرف نمیزدم و خودمو کنار میکشیدم. اما از وقتی وارد کانون شدم، کمکم یاد گرفتم چطور راحتتر ارتباط بگیرم، حرف بزنم و خودمو نشون بدم. واقعاً باعث شد اعتماد به نفسم بره بالا.
۱۲. فکر میکنید آموزشهای کانون بعدها به دردتون خورده؟
قطعاً. همون خلاقیتی که تو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان پیدا کردم، امروز که وارد بازار کار شدم خیلی بهم کمک کرده. پایهی خیلی از چیزایی که الان بلدم، اونجا گذاشته شد.
۱۳. از کانون چه چیزهایی یاد گرفتید که توی زندگی به دردتون خورده؟
مهمترین چیزهایی که از کانون یاد گرفتم، دوست داشتن همدیگه، درک متقابل و مسئولیتپذیری بود. یاد گرفتم که توی جمع، چطور رفتار کنم و چطور کنار بقیه باشم.
۱۴. مهارتهایی مثل آداب معاشرت و ارتباط با دیگران رو هم اونجا یاد گرفتید؟
بله، کاملاً. کانون به من یاد داد چطور با دیگران رفتار کنم، چطور ارتباط مؤثر برقرار کنم و حتی چطور برای زندگی خودم برنامهریزی داشته باشم.
۱۵. برخورد مربیان با شما چطور بود؟ احساس نزدیکی میکردید؟
آره، واقعاً احساس میکردم جزئی از یه خانوادهام. مربیها با عشق و علاقه کار میکردن. هیچوقت احساس فاصله یا رسمی بودن نمیکردم، خیلی گرم و صمیمی بودن.
۱۶. آیا هیچوقت احساس کردهایدکه آرزوهای کودکیتانتحت تاثیر دوران حضورتان در کانون شکل گرفته باشد؟
بله، خیلی زیاد. واقعاً تأثیر عمیقی روی بچگی من گذاشت. خاطراتی که از اون دوران دارم، هیچوقت از ذهنم پاک نمیشن. کانون یکی از مهمترین بخشهای زندگی کودکی من بود.
۱۷. حضور در کانون چه تأثیری در روابط اجتماعیتون داشته؟
تأثیر خیلی مثبتی داشت. یاد گرفتم چطور توی جمع دوستانه باشم، آداب معاشرت رو رعایت کنم و با اعتماد به نفس رفتار کنم. ارتباطم با بقیه خیلی بهتر از قبل شد.
۱۸. اگر بخواید مهارتهایی که الان دارید رو ریشهیابی کنید، آیا به کانون ربطی دارن؟
بله، همه اون چیزایی که الان به عنوان مهارت اجتماعی یا خلاقیت دارم، واقعاً از کانون دارم. کانون پرورشی کودکان و نوجوانان خیلی کمکم کرد و همیشه قدردانشم.
۱۹. آیا جایی پیش اومده که از مهارتهایی که توی کانون یاد گرفتید، استفاده کرده باشید؟
بله، حتماً. جاهایی که به طراحی یا خوشنویسی نیاز بوده، مثلاً برای کشیدن نقاشی یا نوشتن با قلممو یا رواننویس، من دستبهکار شدم و از اون آموختهها استفاده کردم.
۲۰. چرا فکر میکنید فعالیتهای هنری روی فکر و ذهن آدم تأثیر داره؟
چون باعث میشن ذهن آدم خلاقتر بشه. وقتی درگیر هنر میشی، افکار مثبت و ایدههای جورواجور به ذهنت میرسه. یه جورایی ذهنو باز میکنه و انگیزه میده.
۲۱. الان که بزرگتر شدی، وقتی به اون دوران نگاه میکنی چه حسی داری؟
الان که به سن ۲۶ سالگی رسیدم، تازه بیشتر میفهمم که باید قدر لحظهها رو دونست. قدر دوستای خوب، مربیهای دلسوز، جشنهایی که تو مجتمع برگزار میشد... چقدر اون روزها قشنگ و پر از شادی بودن. واقعاً دلم برای اون فضا تنگ شده.
۲۲. کانون چه جایگاهی در زندگی شما داره؟
کانون، یه بخش مهم از زندگی من بوده و هست. بهترین لحظات عمرم اونجا گذشت. خاطراتش لحظهبهلحظه تو ذهنم حک شده و هر وقت بهش فکر میکنم، لبخند میاد رو لبم.
۲۳. به نظرت کانون چقدر برای بچهها ضروریه؟
از نظر من خیلی مهمه. چون بچهها قراره وارد جامعه بشن و کانون جاییه که شخصیت و طرز فکرشون شکل میگیره. اونجا یاد میگیرن چطور معاشرت کنن، چطور فکر کنن و مسئولیتپذیر باشن.
۲۴. اگر بخواید به بچههای امروز توصیهای بکنید، چی میگید؟
میگم از لحظهلحظهی حضورشون در کانون استفاده کنن. هر چیزی که مربیها یاد میدن، یه روزی به دردشون میخوره. شاید الان متوجه نشن، ولی بعدها توی هر شرایطی همون آموزشها براشون کارسازه.
۲۵. اگر بخواید کانون رو تو یه جمله توصیف کنید، چی میگید؟
کانون برای من یعنی روزگار خوش بچگی؛ حتی میتونم بگم بهترین روزهای زندگیم.
۲۶. آخرین باری که به کانون سر زدی کی بود و چه حسی داشتی؟
چند وقت پیش یه سری به کانون زدم. واقعاً حالم خیلی خوب شد. اما راستش رو بخواید، این روزا به خاطر مشغلهها کمتر تونستم سر بزنم. گرفتاری زیاده و وقت کم. ولی دلم واقعاً لک زده برای اون روزها. کاش زمان برمیگشت به همون روزای خوب؛ جشنواره، عکاسی، سفالگری، سرودخوانی... چه خاطرههایی بود!
۲۷. الان کجا هستید و چه برنامهای برای بچههاتون دارید؟
الان در 26 سالگی هستم. به لطف خدا ازدواج کردم و دو تا پسر دارم. پسر اولم، بنامین، هفت سالشه و کلاس اوله. پسر دومم، مرتضی، چهارسالهست. حتماً میفرستمشون کانون، چون دوست دارم یه روز بگن «بابای ما هم یه زمانی تو همین مرکز بوده.» میخوام اونا هم مثل من تجربه خلاقیت رو بچشن و یاد بگیرن.
۲۸. آیا هنوز با مربیهای کانون در ارتباط هستید؟
بله، چون کار من طوریه که هنوز هم بعضی مربیهای خوبمون رو میبینم. من شغل کاسبی دارم و توی محل، زیاد باهاشون برخورد دارم. همیشه با هم احوالپرسی گرمی داریم و اون ارتباط قدیمی هنوز برقرار مونده.
۲۹. به عنوان سخن پایانی، اگر بخواهید یکی از مهمترین لحظههای زندگیتان، که در کانون اتفاق افتاده، را در یک قاب ثبت کنید، آن لحظه چه خواهد بود؟
آره، خیلی خوب یادمه. همون روز اول که اومدم کانون، تا چشمم افتاد به اون همه بچه همسن و سالم، با خودم گفتم: «اینجا یه زندگی جدید و جذاب منتظرمه». همونجا فهمیدم که قراره اتفاقای خوبی بیفته به همین خاطر و دوست دارم همون لحظهی ورود رو ثبت کنم.