کد خبر: 309997
تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۴۰۰ - ۰۸:۵۰
بازدید 139
یاداشت /شکارچی

 ایمانه خلیلی ورزنه/ مربی فرهنگی 

اوووه باز هم سرک کشید و اینجا رو نگاه کرد...

باید پسر اهل فرهنگی باشه ...

چون همه اش نگاهش اینجاست ...

پس پسر خوبیه، باید شکارش کنم...

اینها همه حرف های تو دلیِ یک شکارچیه در مورد شکارش، یه شکارِ فوق العاده، البته نه از اون شکار و شکارچی ها که شما می شناسید، این فرق داره چون اینجا با همه جا فرق داره، آخه اینجا کانونه و شکارچیش یک مربیه، اون هم از نوع فرهنگیش.

اون شکارچی منم و شکارم یه پسر 13 ساله ست به اسم « محمد مهدی » که هر روز میاد توی پارک بغل و به پدر باغبونش کمک میکنه، از همت مردونه اش خوشم میاد، جای دست مریزاد داره.

جونم براتون بگه که پایگاه شکاری ما توی یه پارکه، ساختمون ما که بهش میگیم مرکز، درست وسط پارکه، برای همین محمد مهدی توی هر بار کمک کردن به پدرش از جلوی درب ورودی مرکز رد می شد؛ و فضای مرکز وصدای بچه ها باعث می شه یه سرک توی کانون بکشه.

اولین بار که سرک کشید گفتم اتفاقی بوده اما وقتی اولین بارش شد دومی و سومی، فهمیدم که این پسر، پسر کانونه و توی وجودش بارقه هایی از فرهنگ میجوشه، برای همین به بهانۀ تازه کردن هوا، رفتم جلوی درب مرکز، میدونستم همین وقتهاست که بیاد و از جلوی درب مرکز رد بشه، درسته، وقتش بود، داشت میومد، یه جوری سرم رو چرخوندم که نگاهش بهم بیفته، وقتی نگاهم کرد از اون خنده های رمزآلود مربیگری بهش زدم، از اونهایی که میدونی پشتش بچه بهت میگه سلام و میفته توی تلۀ مربی؛ درسته، طبق نقشه محمد مهدی گفت : « سلام »! و من هم که دنبال این سلام بودم گفتم : « سلااااام آقا. خسته نباشی»! و باز هم میدونستم که پشت این « خسته نباشی » چه اتفاقی میفته و منتظر اون اتفاق موندم.

و اتفاق افتاد....

فردای اون روز محمد مهدی اومد مرکز و گفت: « اینجا آموزش زبان هم داره؟ » گفتم: « نه اینجا آموزش زبان نداره اما خیلی از فعالیت های دیگه داره » و بعد شروع کردم با یه زبون چرب و نرم، از فعالیت های دیگه کانون تعریف کنم. اتفاقا همون موقع پسرهای نوجوون هم داشتن بازی  میکردن، توری که با نخ شیرینی و باکمک مربی های دیگه درست کرده بودن رو بسته بودن وسط مرکز و داشتن با توپ بازی می کردن؛ شروع کرد به پسرا نگاه کنه، گفتم: « بازی هم جزو فعالیت هاست اگر دوست داری می تونی یک جلسه آزمایشی بیای و اگر دوست داشتی بعد بیای ثبت نام کنی.» چشمهاش یه برقی زد و من فهمیدم که شکارم رو انداختم توی تور.

محمد مهدی اومد، جلسه بعدی که روز پسرها بود اومد تا توی کلاس شرکت کنه، با یه تیپ شسته و رُفته، آخه بهش گفته بودم که وقتی میاد کانون با یه لباس رسمی بیاد و اون هم گوش کرده بود؛ وقتی که از درب مرکز اومد داخل همه شروع کردن بهش نگاه کنن.

آخه انگار محمدمهدی قبلا با بعضی از پسرا دست به یقه شده بود، یعنی راستش رو بخایین یه قیافه و روحیۀ پر از شر و شور داشت، دست و نصف صورتش توی بچگی سوخته بود و همین یه هیبت خاصی بهش داده بود هرچند که اصلا زننده نبود، نوک زبونی و خیلی تند تند حرف میزد، موقع راه رفتن هم دستهاش رو عین این بزن بهادرا تکون تکون می داد.

وقتی اومد داخل مرکز، توی قیافه همۀ مربی ها و بچه ها یه « چرا » ی خاص بود، اما این اومدن چرا نداشت، قبلا که گفتم، آخه اینجا کانونه و با همه جا فرق داره.

وقتی اومد، اون رو سریع با بچه ها وارد بازی کردم، میدونستم این اولین گام برای پایبند کردنشه، اون روز گذشت اما همون روز بعضی از پسرا اومدن پیشم و گفتن که خانم این پسر جدیده خیلی حرف بد میزنه.

وقتش بود، باید غیرمستقیم وارد عمل می شدم، آخه می دونید چیه ما شکارچی های کانون، مربی های روش غیرمستقیمیم و همینه که باعث میشه تا شکارچی های قوی ای باشیم.

روز بعد محمد مهدی برای ثبت نام اومد، دیدم حالا که افتاده توی تور وقتشه که قوانین اینجا رو هم بهش بگم، شروع کردم با زبون مهربون یک مربی و نه شکارچی، قوانین رو بهش بگم، گفتم: «پسرم اینجا حرف زشت و دعوا ممنوعه و جزو خط قرمزهاست جوری که اگر اتفاق بیفته باعث لغو عضویت می شه»؛ به راحتی و با آغوش باز پذیرفت ومن گفتم خب این از قدم اول.

روزها گذشت و دو هفته ای بود که از عضویت محمد مهدی می گذشت، توی این مدت محمد مهدی بیشتر وارد فعالیت بازی می شد و بیشتر صحبت می کرد؛ یعنی خودم بیشتر از این نمیزاشتم توی کلاس دیگه ای بره، هنوز به بازی و حرف زدن نیاز داشت.

اما توی این مدت بچه ها دائما ازش شکایت میکردن که حرف بد میزنه، دعوا می کنه، قلدری می کنه؛ گاهی هم من با چشمان خودم شاهد این ماجرا ها بودم، و این گذشته از این بود که بسیاری از حرف های محمدمهدی پر بود از دعوا و بزن و بزن، پر بود از دعواهای با قمه و قداره، پر بود از عزاداری های ملحدانۀ قمه زنی و همه این تعریف ها بدون هیچ شرمندگی و با افتخار گفته می شد؛ و متاسفانه تمام این ها واقعیت داشت.

در جلسات متعدد بحث آزاد با پسرها، به بهانه های مختلف دربارۀ آداب معاشرت، زندگی اجتماعی، کار گروهی و ... صحبت شد، هر بار محمد مهدی با حرفی ما را شوکه می کرد و جلسه را با چالش روبه رو می کرد، اما چالش ها همه قابل رفع بود و جلسه پرثمر، چون بعد از هرجلسه علاوه بر بچه های دیگه، تغییر رفتار را در محمد مهدی بیشتر می دیدم.

اما بازهم شکایت از محمد مهدی زیاد بود، چندین بار دیگه باز هم قوانین کانون را بصورت غیرمستقیم با صدای بلند و جدیت تمام به همه پسرها گفتم و تهدید لغو عضویت را هم گفتم، اما دیگه وقتش بود که بصورت مستقیم وارد بشم و با محمد مهدی صحبت کنم چراکه ادامه حرفهای غیرمستقیم باعث می شد که هم تاثیر بدی بر اعضای دیگه گذاشته بشه و هم رفتار نامناسب بچه های دیگه بیشتر بشه.

دیگه وقتش بود که شکارچی ناظم بشه، اما با زبانی مهربان؛ در شروع یک روز عادی، محمد مهدی را صدا کردم و به اتاقی بردم، با زبانی شبیه مادربزرگ ها شکایت بچه ها را به او گفتم و منتظر جواب و نظر خودش شدم، خیلی مردانه پذیرفت که این کارها را کرده و مردانه تر معذرت خواست و قول داد که دیگه انجام نده.

از آن به بعد شکایت بچه ها از محمد مهدی خیلی کمتر شده بود و اگر بحث و دعوایی هم بینشون پیش میومد با میانجی گری همه چی تمام می شد.

دیگر محمد مهدی کمتر حرف زشت می زد، کمتر دعوا می کرد و در بازی با بچه ها همراه تر بود، حالا دیگه وقتش بود، وقت قدم دوم.

در قدم دوم به محمد مهدی گفتم که باید تمام کلاس های فرهنگی را شرکت کنه و شرط ادامۀ عضویتش در کانون همین هست و او که دید راه دیگه ای نداره، پذیرفت.

محمد مهدی علاقه زیادی به ساخت وسایل الکترونیک داشت، حتی با وسایل خیلی پیش پا افتاده مثل چوب بستنی ربات می ساخت، برای همین اون رو وارد کلاس کاردستی کردم و در این کلاس فوق العاده بود.

بعد از یه مدت و درست بعد از کلاس کاردستی گفتم که وارد کلاس های علمی بشه تا به ساخته های علمی ذهنش سمت و سویی داده بشه.

بعد از مدتی محمد مهدی به سفارش، وارد کلاس سفال شد و دستها و ذهن پرتلاطمش گل را لمس کرد و شروع به آفرینش کرد.

و بعد کلاس نقاشی؛ و محمد مهدی در این کلاس با دنیای آروم و زیبای رنگ آشنا شد.

و بعد از همه اینها او وارد کلاس کتابخوانی و شعر خوانی شد تا مسیر رسیدنش به قله هموار می کرد.

و حالا وقتش بود، زمان قدم سوم و قدم نهایی:

بعد از سه ماه عضویت محمد مهدی در مرکز به او گفتم: « محمد مهدی وقت امانت کتاب و خوندنشه.» محمدمهدی گفت: « نه خانوم من حوصلۀ کتاب رو ندارم، من نمیتونم»؛ اما من هم با جدیت به او گفتم که اگر کتاب امانت نگیره مجبورم عضویتش در کانون رو لغو کنم و این موثرترین راه برای امانت کتاب بود.

با قیافه ای کش اومده گفت: « حالا چه کتابی بردارم؟ »، برای اینکه زیاد قضیه رو سخت نکنم و چون میدونستم به فعالیت های علمی و رباتیک علاقه داره، یک کتاب علمی بهش معرفی کردم، اون رو به امانت برد و زمانی که اوم از کتاب سوال کردم و فهمیدم که کتاب رو خونده اما ترغیب به کتابخوانی بیشتر نشده.

این دفعه دوباره از من پرسید چه کتابی بردارم، دیگه تقریبا روحیاتش را می شناختم، برای همین بهش گفتم: « کتاب « جزیرۀ بی تربیت ها » رو خوندی؟ » با چشمانی گرد و هاج و واج شروع کرد به من نگاه کردن و گفت: « نه نخوندم»؛ کتاب رو بهش معرفی کردم و او کتاب رو برد.

جلسه بعد کتاب رو آورد و وقتی ازش پرسیدم که کتاب چطور بود گفت: « خانم جلدهای دیگه ای هم داره؟» من که از خوشحالی نمی تونستم چشمان شکارچی ام را جمع کنم گفتم: « بله که داره » و خودم رفتم و جلد بعدی اون رو آوردم.

و این قصه ادامه پیدا کرد، محمد مهدی جلدهای بعدی کتاب رو هم خوند و کتاب های دیگر را هم؛ و من در آن لحظات موفق ترین شکارچی دنیا بودم که فتح قله های موفقیت را در آیندۀ محمد مهدی می دیدم.

                                                                                                      

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 5 =