میرجلال‌الدین کزازی: ایرانیان داستان‌گو و داستان دوست‌اند

میرجلال‌الدین کزازی پژوهشگر برجسته زبان و ادبیات فارسی گفت: جمله‌ی نغز، شگرف و آکنده از مغز «یکی بود یکی نبود»؛ چهار کلمه‌ای که بر تارک داستان‌های ایرانی نشسته ‌است، نشانه‌ی آن است که «داستان را پیشینه‌ای دیرینه است در این سرزمین و گویای این‌که ایرانیان داستان‌گو و داستان دوست‌اند.»

به گزارش اداره کل روابط عمومی و امور بین‌الملل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، این استاد دانشگاه، نویسنده و مترجم که در آیین پایانی هفدهمین جشنواره بین‌المللی قصه‌گویی در کرمانشاه حضور داشت با استقبال گرم حضار به بالای سن رفت و سخنانش را «با درودی گرم و از بن جان و دندان به مهمانان که از گوشه و کنار گیتی به این‌جای ایران ما آمده­اید» آغاز کرد. به « این سرزمین سپند اهورایی که همواره سرزمین فر و فروغ و فرزانگی بوده است».
وی در ادامه با این توضیح که «هر کس بدان سان که می­سزد و می­برازد با این سرزمین و فرهنگ گران­سنگ و تاریخ نازش­خیز آن آشنا شده است دل بدان باخته» گفت: یکی از نشان­ها در فرهنگ ایران زمین، داستان­گویی و داستان­سرایی است. هیچ فرهنگی را نمی­شناسم که تا بدین پایه و مایه آکنده از فسانه باشد. فسانه­ای فسون­آمیز. داستان داستان؛ به دیرینگی ایران است. تنها ما ایرانیانیم که شگرف­ترین ریختار زبانی را در داستان پدید آورده‌ایم.
این نویسنده و پژوهشگر کرمانشاهی که هم‌چون همیشه به پارسی سره سخن می­گفت در ادامه افسانه و فسانه را کمابیش در ریشه هم معنی با داستان دانست و گفت که با کاویدن ریشه به واژه فسون می­رسیم و افسانه­گو هم در چشم ایرانی به گونه­ای افسونگر است: «یکی از ویژگی­های افسانه راستین آن است که شنونده افسون می‌کند به گونه­ای که او را به خواب می­توان برد. خوابی که بستر بیداری است.
این استاد دانشگاه ریشه جایگاه ادب پارسی را افسانه دانست و توضیح داد: شاهنامه، پنج گنج، داستان­هایی که در رازنامه­ها آمده؛ در بن باز می­گردد به افسانه. به سخنی دیگر ادب نوشتاری از ادب گفتاری­مان مایه گرفته و برآمده. اگر افسانه نمی­بود شاهنامه و ... در سخن پارسی پدید نمی­آمد. به ویژه افسانه نزد کردان که از کلان‌ترین و کهن­ترین، ناب­ترین، نژادترین تیره­های ایرانی­اند؛ جایگاه دیگرسانی دارد. کُرد با افسانه می­زید. جشنواره افسانه هر روز در کرمانشاه برپا می­شود چرا که کرمانشاه شهر فسون­خیز افسانه است. نمونه این‌که کرمانشاهی یا کُرد، سخن را مگر افسانه نمی­داند. در چشم او سخن، آن‌چه مردمان را با یکدیگر می­پیوندد تنها فسانه است. کُرد هنگامی که می­خواهد گفت «فلان این سخن می­گوید»؛ می­گوید «قصه می­گوید». «قصه کَردن» در کُردی هم معنی است با سخن گفتن. از همین می­توانید دریابید بی هیچ درنگ و دو دلی که در سرزمین فسانه­اید.
وی در انتها وجود افسانه را یک نیاز و ضرورت دانست و گفت : ما در این روزگار به فسانه نیازمندیم. چون جهان بیرون درشت و دل­آزار، مایه رنج و نومیدی و اندوه است؛ تاریک­دلان، بند گسلان، ددمنشان در هر سو دیده می­شوند؛ و جهان را به تباهی می­کشند؛ چاره­ای نداریم که به جهان افسانه پناه ببریم که دل‌خوش باشیم هنوز مردمی و انسانیت در جهان نمرده است. وی در پایان آرزو کرد «باشد که زمانی فرا برسد این نامردمی نیز به افسانه بپیوندد».